پروانهها اولش خیساند | مژگان بابامرندی
عکسهایم را نگاه میکنم. خیلی با من فرق دارند. از نوزادی تا حالا. انگار نه انگار که منم. توی یک عکس که دیگر خیلی خیلی مسخرهام. وقتی دو دندان شیریام همزمان افتاد. اما از پارسال تا حالا دیگر خیلی خیلی تغییر کردهام. یک سال یعنی 365 روز پیش. فقط 365 روز. دلم نمیخواهد بزرگ شوم. از همان جا که نشستهام قلقلک و خوابالو را نگاه میکنم. هر دویشان دیگر سروصدا نمیکنند. رفتهاند توی پیلهی خودشان. فکر کنم خوابِ خواباند.
مامان از توی اتاق داد میزند: «حاضر شو. تا پنج دقیقهی دیگر باید حاضر شوی.»
بدنم درد میکند. مامانم میگوید: «همه باید این دوره را طی کنند. این که دیگر این قدر ناز و ادا ندارد.»
داد میزنم: «مگر زور است. دلم نمیخواهد به مهمانی بیایم. اصلاً چرا شما همهاش زور میگویی، هان؟ دوست ندارم خانهی خاله اینها بیایم.»
بابا میگوید: «مونا، چه کارش داری؟ بگذار بماند. راست میگوید خب. او که دیگر کوچک نیست.»
مامان آرام میگوید: «همین تو لوسش کردی. حالا مگر چه شده است؟ خب همهمان این دوره را داشتیم.»
بابا میگوید: «خب، چون ما این دوره را داشتیم باید به او زور بگوییم. بگذار خودش با خودش کنار بیاید.»
مامان میگوید: «اصلاً به جهنم که نمیآید. شهریار، پسرم حاضر شو.»
روی تختم دراز میکشم. میگویم: «همان بهتر که شهریار عزیز مامان باشد و نه من.» اما کسی نمیشنود. چون این را خیلی آهسته گفتهام. چقدر صدای خش خش آرام قلقلک و خوابالو را کم دارم. وقتی که خش خش میکردند من کمتر احساس تنهایی میکردم.
شهریار تلویزیون را روشن میکند. مامان داد میزند: «آخر الآن وقت تلویزیون روشن کردن است، بچه؟!»
خانم گوینده میگوید: «خانمهای پنجاه ساله باید بدانند که مرحلهی دیگری از زندگی را شروع کرده اند...»
صدای آهنگ پت و مت میآید. مامان داد میزند: «چرا کانال را عوض کردی؟ دارم گوش میدهم!»
شهریار داد میزند: «مگر نمیگویی خاموش کن. بعد میگویی دارم نگاه میکنم.» و صدای تلویویزن خاموش میشود.
سایه مامان را میبینم. تند به طرف شهریار هجوم میآورد و رابط را از دست او میگیرد. بابا میآید
و رابط را از دست مامان میگیرد: «شب وقتی همه خواب اند تکرارش را ببین. آخر الآن صبح جمعه که
نباید برنامه پزشکی نگاه کنی عزیز من!»
مامان میداند که این «عزیز من«های بابا یعنی که این حرف درست است ولاغیر. تنها کسی که حریف مامان میشود باباست.
من کدام مرحله هستم؟ هنوز بدنم تیر میکشد. بد جور هم تیر میکشد. توی هال بودم. میوه میخوردم و از پنجره
آسمان ابری را نگاه میکردم. شهریار بازی میکرد. هی گفتم: «شهریار توی آپارتمان جای توپ نیست.»
مامان گفت: «راست میگوید دخترم. حاضر شو با هم بروید پارک سر کوچه و با هم کمی بازی کنید تا من کارها را بکنم و برویم خانهی خاله.»
گفتم: «مامان واقعاً فکر میکنید من بچهام؟! بروم پارک، جلوی اینهمه آدم با شهریار توپ بازی کنم. آن هم حالا که...»
مامان گفت: «نه پس بزرگی!»
مامان انگار این روزها اصلاً مرا نمیبیند. من دیگر بزرگ شدهام. برگشتم تا بروم توی اتاقم. شهریار توپش را پرت کرد طرفم. دردم گرفته بود. داد زدم. اما حتی رویم نمیشد به جایی از بدنم که درد میکرد دست بزنم.
از توی اتاق شنیدم: «میدانم که کم کم بزرگ میشوی. اما باور کن این اتفاق، اتفاق بزرگی نیست. فقط خودت داری بزرگش میکنی. کی گفته است که نباید دیگر بازی کنی؟!»
به خودم میگویم: «کاش زودتر بروند.» روی تخت دراز میکشم. حس میکنم خیسم. عجیب بدم میآید از این روزها. صبر میکنم تا سروصداها بخوابد.
صدای بسته شدن در میآید و صدای چرخیدن کلید توی قفل. دیگر تمام. باورم نمیشود حالا دیگر آزادم. مهم تر از همه تنهایم. این روزها تنهایی را خیلی دوست دارم. دلم نمیخواهد توی این روزها جایی بروم. هی فکر میکنم خیسم. هی یواشکی خودم را لمس میکنم مبادا جایی نم داده باشد و لک بشود.
از همین جا که خوابیدهام فقط کافی است سرم را کمی بلند کنم. پیلههایم را میبینم. پیلههایشان مثل کرم ابریشم نیست. انگار از توری پنجره، اما لطیفتر دورش پیچیده باشند. تا چند روز پیش فقط پیله بودند. اما الآن جای بالهایشان هم مشخص است. انگار خوابیدهاند. منتظرند بزرگ شوند و پیله را پاره کند و بیندازد دور. یادش به خیر وقتی کرم بودند چقدر میخوردند و چقدر وَرجه وُرجه میکردند. همان طور که دراز کشیدهام فکر میکنم توی یک پیلهی به این نازکی هستم. خب کی باید بیرون بیایم.
صدای فوتبال بچههای همسایه میآید. چقدر من و حمیدِ خاله با هم فوتبال بازی کردیم. حمید حسابی خندهدار شده است. صورتش پر از جوش شده و تک و توک هم سبیل دراز درآورده است. دیگر نه او آن حمیدِ بگو و بخند سابق است و نه من آن دختری که با او فوتبال بازی میکرد. وقتی از نظر من او این قدر مسخره شده است لابد از نظر او هم من همین قدر مسخره شدهام. او وقتی ما را توی خانهشان میبیند میرود توی اتاقش و بیرون نمیآید.
بلند میشوم. باید توی اینترنت بگردم و ببینم خلاصه کی پیلههایم تبدیل به پروانه خواهند شد. اما گرسنهام.
میروم سراغ یخچال. گزارش رویدادهای هفته را داریم. شنبه کمی قرمه سبزی، یکشنبه کمی لوبیا پلو، دوشنبه، رویدادی اتفاق نیفتاد. پس گزارشی هم نداشتیم. مامان غذا نپخته بود. بابا از بیرون غذا گرفته بود. سه شنبه مرغ داشتیم. چهارشنبه نیمرو خوردیم. پنج شنبه خانهی مادربزرگ بودیم و امروز هم که جمعه است و به جای ناهار، شب گزارش رویدادهای هفته را میخوریم. فعلاً کمی از رویدادهای روز شنبه را برای خوردن انتخاب میکنم. پنج قاشق پلو میکشم و یک عالم هم خورشت، جوری که چربیهایش توی قاشقم نیاید، رویش میریزم. میگذارمش روی گاز تا داغ شود. برای پروانه خانمهای عزیزم کامپیوتر را روشن میکنم. اما خب شاید یکی از آنها پروانه آقا باشد؟ شاید هم هر دویشان پروانه آقا باشند. خندهام میگیرد. یک پروانه شبیه حمید که تازه ریش و سبیل درمیآورد. خیلی مسخره است پروانه آقا. اصلاً پروانه خانم هم مسخره است. توی اینترنت نوشته است آنها فقط پنج مرحله دوران کرم بودن را میگذرانند.عجیب است. این موجودات به این حقیری فقط 5 مرحله قبل از پروانه شدن دارند. از خودم میپرسم ما چند مرحله را میگذرانیم؟
بر طبق اطلاعات اینترنت حساب میکنم قلقلک و خوابالو باید دیروز از پیله بیرون میآمدند. یا امروز بیرون میآیند. یا فردا بیرون خواهند آمد. اما دیرتر از فردا نخواهد شد. ولی فردا شنبه، وقتی من مدرسهام اگر از پیلهاش بیرون آمد چی؟ مامانم که اجازه نمیدهد غیبت کنم. اصلاً اگر بگویم برای از پیله درآمدن قلقلک و خوابالو میخواهم غیبت کنم توی تمام فامیل جار میزند تا همه خوب بخندند. به خصوص فردا که درس مهمی داریم. نوشته است باید جایشان گرم باشد. میگذارمشان پشت پنجره. آفتاب خوبی دارد.
بوی خوشمزهی رویداد روز شنبه همه جا را برداشته است. برمیگردم سراغ قرمه سبزی. یک قاشق میخورم. به قلقلک و خوابالو سر میزنم. هنوز خبری نیست. قاشق دوم را میخورم و سعی میکنم شصت بار بجوم که چاق هم نشوم. اما نمیدانم چرا هنوز به بیستم نرسیدهام که دیگر زیر دندانم چیزی حس نمیکنم و رویداد هفته توی معدهام مشغول هضم شدن است. به آنها سر میزنم. هنوز خبری نشده است. به خودم قول میدهم که با تمام شدن قاشق پنجم به آنها سربزنم. اما قاشق چهارم را که توی دهانم میگذارم میروم پشت پنجره. انگار پیله یک ترک نازک برداشته است. فکر میکنم پیلهی خوابالوست.
جعبه را برمیدارم و میروم پشت بام. میگذارمشان کف پشت بام. خودم هم مینشینم و نگاهشان میکنم. پیلهی قلقلک هم ترک برداشته است. گرما همان جور که توی اینترنت نوشته بود کمکشان میکند تا از پیله بیرون بیایند.
کمی میگذرد. برمیگردم پایین و کتابم را برمیدارم و با خودم میآورم بالا. میخواهم درس هم بخوانم. خیلی میگذرد. میترسم مامان اینها بیایند. آن وقت نه مامان اجازه میدهد و نه شهریار فضول. کمی فکر میکنم پیلهی خوابالو را میگذارم کف دستم. با دهانم ها میکنم. کف دستم عرق کرده است. دهانم خشک شده است. خوابالو بیرون میآید. هنوز بالهایش بسته است. منتظرم تا بالهایش را باز کند. اما بالهایش خیس خیس است. کمی هم آب بد رنگ روی دستم ریخته است. یک لحظه بیشتر نمیگذرد اما او میمیرد. باورم نمیشود، کف دستم بود که زندگی در مرحلهی جدید را حس کرد. کف دست من بود که زندگیاش را در مرحله جدید حس کردم. راه رفتنش را، هر چند که یک قدم بیشتر نبود، اما الآن مرده است. میاندازمش روی پشت بام. برمیگردم پایین. تا در را میبندم صدای مامان و شهریار و صدای پارک ماشین بابا میآید. میدوم طرف دستشویی. عق میزنم. هر چه رویداد خورده بودم را بالا میآورم. دستم را صابون میزنم. اما فکر میکنم پاک نمیشود. دلم خیلی درد گرفته است. کمرم هم درد میکند. مامان پشت در دستشویی ایستاده است و هی پشت سر هم میگوید: «خوبی؟ بیا بیرون برویم دکتر.»
کاش این قدر زود نمیآمدند. این را دلم میخواهد بلند فریاد بزنم. میروم توی اتاقم. در را هم قفل میکنم. مامان میگوید: «هیچ چیزیش شبیه آدمیزاد نیست. بدبختی خواهرم هم این جوری است با آن پسره حمید که تا به حال فکر میکردیم خیلی آدم است. او هم مثل این یکی دور از آدمیزاد است. دیدی اصلاً از توی اتاق بیرون نیامد..»
بابا میگوید: «بیا کنار، بچه که نیست.»
فکر میکنم خوابالو مرد بود یا زن؟ من بودم یا حمید؟ اگر من این هم عجله نمیکردم... او بزرگ میشد و پرواز میکرد...
چشمهایم را باز میکنم هوا تاریک است. چراغ را روشن میکنم. بدم میآید از خودم. مامان داد میزند: «بیا شام...»
بابا میآید پشت در. سایهاش پیداست. میگوید: «شمیم، عزیز، بیا بابا، ناهار که با هم نخوردیم. بیا شام جمعه شب را دور هم باشیم.»
میروم بیرون. میگویم: «الآن برمیگردم.» تا پشت بام پلهها را یکی، دو تا میکنم. لامپ را روشن میکنم. قلقلک نیست. چند لکهی کثیف، از همانها که روی دستم بود کف جعبه خشک شده است. به خودم میگویم: «فقط کاش میفهمیدم چه رنگی بود.»
صدای پای شهریار روی پلهها میآید. میدانم که فرصت ندارم. برمیگردم پایین. او را هم با خودم میکشانم. پشت میز مینشینم. مامان میگوید: «غذای ظهرت را نخورده بودی. بیانصاف، جمع هم نکرده بودی. این خانه یک کارگر تمام وقت نیاز دارد به خدا.»
بوی انواع رویدادها میآید. میل ندارم. دلم و کمرم درد میکند. از پشت میز بلند میشوم. فکر میکنم پروانهها هم مثل من خیساند. میگویم: «برای فردا باید آماده شوم. همهی زنگها درس پرسیدنی داریم.»
برمیگردم توی اتاقم. فکر میکنم دستم هنوز کثیف است و بوی گند میدهد. مامان تلویزیون را روشن میکند. میدانم که میخواهد تکرار برنامهی مرحلهی پنجاه سالگی را ببیند. یک شب پره خودش را به پنجره اتاقم میکوبد. کاش پروانهام را میدیدم. او آماده شده بود تا پرواز کند. کاش به او اجازهی پرواز کردن میدادم.