داستان دوستان

جایی برای نوشتن و خواندن

داستان دوستان

جایی برای نوشتن و خواندن

روزی که بزرگ شدم/ عباس عبدی

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۵:۲۵ ب.ظ

بالاخره وقتی هم رسید که بزرگ شدم. حالا باید تصمیم خودم را می‌گرفتم. تصمیم بگیرم می خواهم چه کاره بشوم. آن روز، یا بهتر است بگویم آن شبی که بزرگ شدم، در زندگیم اهمیت زیادی پیدا کرد. آن قدر مهم شد که همه جزئیاتش برای همیشه به یادم ماند.

 یک ماه مانده بود به شروع تابستان و من ده سالم بود. دو سه ماه دیگر وارد یازده سالگی می‌شدم. متولد مرداد ماه بودم؛ بچه‌ی تابستان. اما از چیزی که فراری بودم همین گرما بود. روزی هم که ناگهان بزرگ شدم داشتیم می‌رفتیم سفر و قرار بود، مثل همه‌ی سال‌های قبل، تا آخر تعطیلی مدارس در یک جای خوش آب و هوا باشیم؛ روستایی در دامنه کوهی نزدیکی‌های اراک. قرار بود از شر گرمای آبادان راحت باشیم و هرصبح تا شب باد سرد به سر و صورت‌مان بخورد و خنکی کیفورمان کند.

خانواده‌ی پرجمعیتی بودیم. شش‌تا بچه. چهار برادر و دو خواهر. با پدر و مادرمان می‌شدیم هشت نفر و این خیلی اهمیت داشت. اهمیتش در همین سفرهای تابستانی معلوم می‌شد که نُه ماه از سال منتظر رسیدنش بودیم. البته دو برادر کوچک دیگر هم داشتم که آن موقع‌ها هنوز چهارسالشان نشده بود. آن‌ها به حساب نمی‌آمدند. پدرم موقع شمردن، ساکت از آن‌ها رد می‌شد. مادرم هم صدایشان می‌کرد «بچه‌ها». به اسم‌شان کاری نداشتیم. چرا؟ برای این‌که کوپه‌های درجه سه قطار هشت نفره بود و با همین هشت نفر، پدرم یک کوپه دربستی می‌گرفت.

  پدر و مادر من تنها پدر و مادرهایی نبودند که شش تا و به حساب دقیق‌تر هشت تا بچه داشتند. داشتن بچه‌ی زیاد، که آن‌موقع به جای زیاد می‌گفتند کافی، یک موضوع کاملاً عادی بود. یک قرار نگفته بین پدرها و مادرها، به خاطر احتمال مردن یکی یکی بچه‌ها در اثر مریضی و چیزهای دیگر، وادارشان می‌کرد تعداد بچه‌هایشان را زیاد، یا همان کافی، بکنند. مثلاً آقای آهویی، همسایه دیوار به دیوارمان، که اهل دزفول بود، شش دختر و چهار تا هم پسر داشت: وجیهه و نجیبه و منیژه و مجید و حمید و سعید و نوید و...خودش در واحد تعمیرات خانه‌های سازمانی کار می‌کرد و یک وانت موریس کوچک، برای جابه جایی وسایل و کارگرها، در اختیارش بود. بعضی وقت‌ها، بیشتر عصرهای جمعه، ماشینش را می‌آورد و سرکوچه نگه می‌داشت. بچه‌ها را پشت سر هم قطار می‌کرد. بعد سوارشان می‌کرد و می‌برد جاهای خلوتی که مامورهای گارد موتورسوار پالایشگاه گذرشان نمی‌افتاد. این موقع‌ها توی ماشین فقط ده دوازده تا کله کچل و مودار می‌دیدیم. گاهی هم برای ما دست تکان می‌دادند و ترانه‌ی «سر پل دزفول» می‌خواندند و دل‌مان را آب می‌کردند.

آقای شاکری همسایه روبه رویی ما هم چندتایی بچه سیاه سوخته شبیه به هم داشت. اهل میناب بودند. حساب‌شان از دست همه در رفته بود چندتاشان دختر و چندتاشان پسرند. فقط می‌دانستیم زیادند. عید به عید که می‌آمدند خانه‌ی ما یا ما می‌رفتیم خانه‌ی آن‌ها، بعداز نوک‌زدن به آجیل و شیرینی و بالا‌انداختن یک لیوان فانتا یا کانادا حرف‌های همیشگی پیش می‌آمد. یکی از سرگرمی بزرگ‌ترها این بود که از بچه‌های هم‌دیگر بپرسند وقتی بزرگ شدی، می‌خواهی چه کاره بشوی؟ بیشتر از پسرها می پرسیدند. تکلیف دخترها روشن بود. همه‌شان می‌خواستند پرستار بشوند و به خودشان و بقیه آمپول بزنند. اما پسرها شغل‌های متنوعی داشتند:

« راننده تانکر!»

« فوتبالیست!»

« اسب سوار!»

 من اول‌هاش می خواستم دکتر بشوم. لباس سفید و تمیز بپوشم و دست‌هایم نرم و سفید باشند. دلم می‌خواست از این گوشی‌های سیاه بیندازم گردنم و تند و تند از این اتاق به آن اتاق بروم و با چوب بستنی تو حلق بچه‌ها را نگاه کنم.

«بگو آه...بازهم بگو آه...!»

 و در آخر یک آبنبات کوچک از جیب روپوشم در بیاورم به آن‌ها بدهم.

هروقت آقای شاکری، با آن صورت سیاه‌سوخته‌ی بندری و دندان‌های سفید، صورتش را طرفم می‌چرخاند و ضمن خنده کمرنگش می‌گفت:

« خب حالا نوبت این پسر شماست. گفتی اسمش چی بود ننه جمشید؟»

همه اهل کوچه و همکارهای پدرم که خانه‌مان می‌آمدند مادرم را ننه‌جمشید صدا می‌زدند.

مادرم که مشغول حرف زدن با ننه‌ غلام، زن آقای شاکری بود، حرفش را قطع می‌کرد و می‌گفت: «تو بهشون بگو کاظم!» 

بعد هم انگار دلش نیامده باشد سئوالی را بی جواب بگذارد می‌گفت: «این ابراهیمه...اسمش ابراهیمه. اون کوچک‌ها هم مرتضی و مجتبی هستند. نوکر شما...!»

« آقا هستند ننه جمشید! خدا نگه‌داره برای شما و کاظم‌خان!»

آن‌وقت بود که سئوال همیشگی پرسیده می‌شد.

«دکتر عامو! دکتر بشم. رییس بیمارستان!»

اما این آرزو بعداز مدتی رنگ عوض کرد. تبدیل شد به چیزی دیگر. چه وقت؟ وقتی که دل درد شدید گرفته بودم و هرچه قرص و شربت و جوشانده و دوای محلی ضد کرم و انگل می‌خوردم خوب نمی‌شدم. با پدرم به درمانگاه شرکت نفت رفتیم و دکتر گفت باید از شکمم عکس بگیرم. فکر کردم مثل عکس‌گرفتن برای مدرسه است. کت و شلواری تنم می‌کنند و دگمه یقه‌ پیرهنم را می بندند و روی صندلی می‌نشانند و کلیک، نور می‌زند به چشم‌هایم! شاید هم پیرهنم را می‌زنند بالا و...

وقتی جلوی داروخانه درمانگاه رسیدیم و آن آدم بلند قد سبیلوی عینکی با صدای گرفته و خش‌دارش اسمم را بلند بلند صدا کرد. بعد یک لیوان بلور بزرگ مایع سفید رنگ مثل شیر غلیظ دستم داد و به پدرم چشمک زد که کنار بایستد و دخالت نکند. پدرم عقب کشید و مرد دستور داد لیوان را، همان جا جلوی چشمش یک‌نفس، تا ته سربکشم. وقتی همه را یک‌جرعه سرکشیدم و دلم کنده شد از ته و روده هایم نزدیک بود از حلقم بیرون بزند، از هرچه دکتر و روپوش سفید و عینک و سبیل و صدای گرفته و خش‌دار بیزار شدم.

«دکتری نمی‌خوام! »

سال‌بعد، موقع دید و بازدیدهای عید، آقای آهویی جلوی زن و بچه‌هایش گیرم انداخت و همان سئوال قدیمی را پرسید. این وقتی بود که دلم می‌خواست سرهنگ و فرمانده ارتش بشوم.

« هزار روز و دویست روز دیگه سرهنگ می‌شم!»

از دایی ام که در اهواز به استخدام ارتش در آمده بود و گاهی آخر هفته‌ها به خانه‌مان می‌آمد، شنیده بودم خلبان‌های هلی‌کوپتر و هواپیما و فرمانده‌های تانک همه سرهنگ هستند. خودش هم آرزو داشت فرمانده تانک بشود.

اما، وقتی تصمیم‌ام عوض شد که یک روز دایی، با هر دو دست شکسته به خانه‌مان آمد. چند روز قبلش هنگام تمرین عملیات کماندویی و تکاوری و پریدن از روی مانع و غلت زدن تو خاک و سنگ، هر دو دستش از مچ شکسته بود. برای مادرم که مرتب به حالش گریه می‌کرد گفته بود یکی از دوستانش که اهل خرم‌آباد بوده، همان‌طوری که داشته بلند بلند «دایه دایه وقت جنگه» می‌خوانده بر اثر تیری که به اشتباه موقع تمیزکردن اسلحه از تفنگش شلیک شده مرده و جسدش را با قطار باری به دهاتشان فرستاده‌اند.

روزی که همراه پدرم به جشن کارگر رفته بودیم و روی سکوی سیمانی استادیوم نشسته بودیم، یکی از همکارهای پدرم، به نظرم رییسش بود، به پدرم گفت: «معلم! معلمی شغل خیلی خوبیه کاظم! یک شغل مقدس! بچه هات را تشویق کنن درس بخوانند معلم بشوند. پولش هم خوبه. اگر بچه‌ات معلم ریاضی بشه یا فیزیک و شیمی و...»

از حرف‌هایش خوب سر در نمی‌آوردم. اما وقتی از معلم کلاس چهارم‌ام، به خاطر یک تیله شکسته که تو راه مدرسه پیدا کرده و از بی حواسی تو جیبم پیرهنم گذاشته بودم، جلوی همه‌ی بچه‌ها سه تا سیلی آب‌دار خوردم، نظرم عوض شد. داشتم با التماسی بی‌فایده ‌می‌گفتم: «آقا! بخدا...بخدا پیداشون کردیم. ما شاگرد درس خونی هستیم آقا...! تیله‌بازی نمی‌کنیم!» اما او پایش را گذاشت روی انگشت‌های پایم که نتوانم عقب عقب بروم یا صورتم را عقب‌تر بکشم و شَرَق زد. دوبار و سه باره سیلی زد آن موقع بود که فکر معلمی را گذاشتم کنار. نمی‌خواستم پا بگذارم روی پای کوچک بچه‌ای و جلوی بقیه بزنم زیرگوشش و هر چه التماس کند اصلاً... آن هم به خاطر یک تیله شکسته‌ی خاکی.

آن‌روز، روزی که بالاخره بزرگ شدم، اواخر اردیبهشت ماه بود و داشتیم خانوادگی به سفر تابستانی می‌رفتیم. فکر این که فردا، کله‌ی سحر، وقتی هنوز هوا رنگ عوض نکرده، کوه‌ها و رودخانه‌ها و درخت‌های سپیدار ایستگاه‌های بیشه و سپیددشت که نزدیک شهر دورود بودند را می‌بینم، فکر باد خنک و آب سرد و صدای پرنده‌ها، خاطره‌های حین سفر سال‌های قبل، نمی‌گذاشتند به سختی‌های شب‌گرم زیر صندلی چوبی توی قطار فکر کنم. هرسال طوری گذشته بود و امسال هم لابد...

برای رسیدن به ایستگاه قطار باید از آبادان به خرمشهر می‌رفتیم. اول با تاکسی رفتیم خرمشهر و بعد با بلم از روی شط رد شدیم. بلم‌ران شروع کرد به نق‌زدن و از پدرم خواست کرایه بیش‌تری بدهد. چند بار من و بقیه را شمرد و مرتب غر زد و به زبان عربی فارسی دست‌وپا شکسته چیزهایی گفت که نفهمیدم. پدرم صدایش را بلندترکرد. سرآخر که به آن‌طرف شط، نزدیک ایستگاه سواری‌های راه‌آهن رسیدیم، همان پولی را داد که حرفش را زده بود. حتی یک ریال بیش‌تر به خاطر هشت تا بچه‌ی قد و نیم قد نداد.

حالا یک کورس دیگر باید سوار می‌شدیم تا به ایستگاه برسیم. با معطلی ماشینی پیدا کردیم. خودش و مادرم نشستند و ما بچه‌ها، هشت نفری، عین خرما به هم چپیدیم و بنزسواری گازوییلی به زحمت راه افتاد. پدرم باز دعوای تازه ای راه انداخت. شاید برای این که دیرمان شده بود و نگران بود به موقع به قطار نرسیم. «زود باش آقای راننده! الان قطار راه می افته جا می مونیم. هشت تا بلیت مون باطل می شه!»

بلیت‌هامان، مثل هرسال، هشت قطعه بلیت درجه سه قطار خرمشهر- تهران بود. روی بلیت‌های مقوایی نوشته شده بود ازنا ولی ما می‌خواستیم برویم اراک که دو ایستگاه بعدتر از ازنا بود. پدرم دست دست می‌کرد بلکه کرایه این دو ایستگاه را به رییس قطار ندهد. این اولین بهانه‌ی دعواهای هرساله پدرم بود با رییس قطار.

«شما باید بلیت اراک را می‌گرفتین آقا! جریمه داره!»

«چرا آقای رییس؟ چرا باید بی‌خودی کرایه بدم. من یک کارگر بیش‌تر نیستم که. از کجا بیارم این‌همه پول اضافی بدم به راه‌آهن؟»

رییس دم در کوپه ایستاده بود. دسته قبض‌های جریمه‌اش را از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید. خدا خدا می‌کردم همین‌جا تمام شود و سراغی از ما، من و خواهرهام که از ترس می‌لرزیدیم، نگیرد. زیر صندلی چوبی کوپه‌ی درجه سه، کنار به کنار هر دو تاشان، روی پتوی سربازی خاکستری، دراز کشیده بودم و از شکاف بین تخته‌ها تکه‌ای از صورت پاسبان پشت سر رییس را می‌دیدیم. صدای آهسته خواهرهایم توی گوشم بود.

« خدایا نپرسه...خدایا نپرسه...»

رییس خم شد. پایم را در مشتش گرفت و تکان داد. دوباره تکان داد.

«بیا بیرون ببینم پسرجان!»

یاد گرفته بودم این‌وقت‌ها خودم را بخواب بزنم. باید وانمود می‌کردم خوابِ خوابم و صدای هیچ‌کس را نمی‌شنوم. این‌ها را چند‌بار با پدرم تمرین کرده بودم. به خواهر و برادرهای دیگرم هم یاد داده‌بود. کوپه درجه سه هشت تا صندلی داشت ولی پدرم به جز برای خودش و مادرم و دو برادر بزرگ‌ترم، بلیت‌های نیم ‌بهاء می‌خرید. بلیت نیم‌بهاء هم صندلی داشت اما قیمتش نصف بود. فقط باید وانمود می‌کردم سنم از  هفت سال کم‌تر است. باید دروغکی می‌گفتیم چند ماه دیگر پنج یا شش یا حداکثر هفت سال‌مان می‌شود.

پاسبان جلو آمد و یقه‌ام را چنگ زد و کف کوپه کشید. فریاد مادرم بلند شد. نفسم از حلقم بیرون زده بود. پدرم هم داد و هوار راه انداخت. درست که همه را قبلاً تمرین کرده‌بودیم و پدرم به هرکس یاد داده بود چه بگوید. با این حال می‌ترسیدم و دلم می خواست هرچه زودتر تمام بشود.

« خب پسرجان! چند سالته؟»

ترس توی پیرهنم بود. گرمای زیر صندلی ترسم را غلیظ‌تر کرده بود. پاسبان دست گذاشت روی شانه‌ام و کمی فشارم داد. «نشنیدی چه پرسید آقای رییس؟ بگو چند سالته؟»

پدرم کمی آرام گرفته بود. انگار امیدوار باشد بتوانم درسی را که داده بود به خوبی پس بدهم و رییس وادار شود به همان بلیت نیم‌بهاء رضایت بدهد و دست از سر کوپه‌ی ما بردارد. چیزی نمی‌گفت و فقط نگاهم می‌کرد. دلم برایش سوخت. مادرم نشسته بود کنار پنجره و حواسش به آن دوتا بچه‌های خیلی کوچکش بود که هردو از سرو صدا به گریه افتاده بودند.

«بگو دیگه آقا پسر! معلومه پسر خوبی هستی و درسخون! کلاس چندمی؟ چند سالته؟ فقط راست بگو!»

از این‌که هرسال همین صحنه‌ها  را دیده بودم خسته بودم؟ از این که دلم به حال رییس قطار هم سوخته بود؟ از این‌که از پدرم سر هرچیز با مادرم و من و بقیه بچه ها و مردم دعوا راه می انداخت؟ شاید هم برای آن‌که رییس صدام کرده بود آقا و این اولین باری بود رییس قطاری این طور صدایم می‌کرد... چشم تو چشم رییس قطار ایستادم. به پدرم نگاهی انداختم. تصمیم گرفتم راست بگویم. راست راست.

« ده سالمه آقا...می رم تو یازده! کلاس چهارم دبستان سعدی!»

مادرم حواسش به بچه‌ها بود و چیزی نشنید. اما پدرم آه بلندی کشید و دستش را بالا برد که...مثل وقت‌هایی که با کمربند به جان من و برادرهام و خواهرهام می‌افتاد و هرچه التماس می‌کردیم دست برنمی‌داشت از زدن و زدن با کمربند چرمی پهن لعنتی‌اش.

« این دفعه به خاطر همین پسرت زیاد جریمه‌ات نمی‌کنم. باید پول بلیت آن دو تا ایستگاه بعد از ازنا را همین الان نقداً پرداخت کنی.» و رو به پاسبان گفت: «پولو از آقا بگیر، این قبض رو بهش بده!»

مثل روز برایم روشن بود، پاسبان که می‌رفت، کمربند کشیده می‌شد از کمر و همان‌جا توی قطار داد و هوار پدرم روی سرم می‌ریخت. اما این‌طور نشد و اتفاق دیگری افتاد. پدرم رفت تو فکر و ساکت به تاریکی آن طرف شیشه پنجره خیره ماند. پاسبان مشغول شمردن پول‌ها بود که سروکله‌ی رییس دوباره پیدا شد. انگار آمده باشد به خیال خودش مرا از کتک مفصل با کمربند میخ‌دار چرمی پدر نجات بدهد گفت: «یک کوپه درجه دو خالی هست، یک واگن جلوتر. گذاشتم برای مواقع اضطراری، مریض ها و...و بچه‌های بی‌چاره‌ای که امثال شما پدرهای کم فکر به زور می‌فرستین زیر صندلی. می‌خوام این بچه‌ی شما رو ببرم اون‌جا که یه جای راحت داشته باشه تا صبح. جایزه راستگویی و شجاعتش...به خاطر این‌که راست گفت و...»

رو به من لبخند زد و دستم را گرفت و کشید طرف خودش. هیچ کس مخالفتی نکرد.

«تصمیم بگیر همیشه همین طور باشی آقا پسر! تو هرکاری که شد...هرکاری... فهمیدی؟»

انگشتم را بلند کردم و گفتم: «آقا اجازه؟ این جا که گفتین... پنجره هم داره؟ می‌شه این خواهرهامون هم بیان؟ از خرمشهر که راه افتادیم زیر صندلی خوابیدن دارن خفه می‌شن از گرما!»

من و دو تا از خواهرهایم به کوپه درجه دو واگن جلویی رفتیم و جا برای پدر و مادر و برادر بزرگم و خواهرها و برادرهای دیگرم هم باز شد. می توانستند راحت روی صندلی چوبی یک سره‌ی کوپه بخوابند تا صبح.

سرشب بود یا نصف شب... از اهواز رد شده بودیم و هوا هنوز گرم بود و بوی خاک می‌داد. درخت‌ها، رودخانه‌ها و دشت گندم و شبدر و لوبیا، باغ‌های انگور و قنات‌های پرآب، هوای خنک و آب سرد آن‌جا بودند. پشت شیشه‌ی آن کوپه درجه دو خلوت، در تمام مدت سه ماه تابستان.

تعطیلات که تمام شد، وقتی به آبادان برگشتیم و مدرسه‌ها باز شدند کلاس پنجم بودم. یک سال بزرگ‌تر. هنوز کسانی بودند که وقت و بی‌وقت، تو میهمانی‌ها یا جاهای دیگر، بپرسند: «بزرگ که شدی می‌خواهی چه کاره بشی ابراهیم؟»

این جور وقت‌ها، اگر پدر یا مادرم همراهم بودند فوری، انگار یادشان به ماجرای توی قطار می افتاد، می‌خندیدند و می‌گفتند: «پسرمون الحمدلله همین الانش هم بزرگه، دیگه عقلش به کارش می‌رسه. هرکاره‌ای دلش بخواد می‌تونه بشه!»

خوشحال بودم که بزرگ شدم. خوشحال بودم پدر و مادرم دعوای توی قطار را فراموش کردند و دلخور نیستند. 

تصمیم خودم را گرفته بودم. تصمیمی که بعد‌ها هم نگذاشتم چیزی یا کسی آن‌را تغییر بدهد.

                                                                                            21/ 7/ 92 قشم

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۲۳
farhad hasanzadeh

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی