داستان دوستان

جایی برای نوشتن و خواندن

داستان دوستان

جایی برای نوشتن و خواندن

۲ مطلب با موضوع «داستان‌های دیگران» ثبت شده است

عکس‌هایم را نگاه می‌کنم. خیلی با من فرق دارند. از نوزادی تا حالا. انگار نه انگار که منم. توی یک عکس که دیگر خیلی خیلی مسخره‌ام. وقتی دو دندان شیری‌ام همزمان افتاد. اما از پارسال تا حالا دیگر خیلی خیلی تغییر کرده‌ام. یک سال یعنی 365 روز پیش. فقط 365 روز. دلم نمی‌خواهد بزرگ شوم. از همان جا که نشسته‌ام قلقلک و خوابالو را نگاه می‌کنم. هر دویشان دیگر سروصدا نمی‌کنند. رفته‌اند توی پیله‌ی خودشان. فکر کنم خوابِ خواب‌اند.

مامان از توی اتاق داد می‌زند: «حاضر شو. تا پنج دقیقه‌ی دیگر باید حاضر شوی.»

بدنم درد می‌کند. مامانم می‌گوید: «همه باید این دوره را طی کنند. این که دیگر این قدر ناز و ادا ندارد.»

داد می‌زنم: «مگر زور است. دلم نمی‌خواهد به مهمانی بیایم. اصلاً چرا شما همه‌اش زور می‌گویی، هان؟ دوست ندارم خانه‌ی خاله‌ این‌ها بیایم.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۰۰ ، ۱۸:۰۷
farhad hasanzadeh

بالاخره وقتی هم رسید که بزرگ شدم. حالا باید تصمیم خودم را می‌گرفتم. تصمیم بگیرم می خواهم چه کاره بشوم. آن روز، یا بهتر است بگویم آن شبی که بزرگ شدم، در زندگیم اهمیت زیادی پیدا کرد. آن قدر مهم شد که همه جزئیاتش برای همیشه به یادم ماند.

 یک ماه مانده بود به شروع تابستان و من ده سالم بود. دو سه ماه دیگر وارد یازده سالگی می‌شدم. متولد مرداد ماه بودم؛ بچه‌ی تابستان. اما از چیزی که فراری بودم همین گرما بود. روزی هم که ناگهان بزرگ شدم داشتیم می‌رفتیم سفر و قرار بود، مثل همه‌ی سال‌های قبل، تا آخر تعطیلی مدارس در یک جای خوش آب و هوا باشیم؛ روستایی در دامنه کوهی نزدیکی‌های اراک. قرار بود از شر گرمای آبادان راحت باشیم و هرصبح تا شب باد سرد به سر و صورت‌مان بخورد و خنکی کیفورمان کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۱۷:۲۵
farhad hasanzadeh