داستان دوستان

جایی برای نوشتن و خواندن

داستان دوستان

جایی برای نوشتن و خواندن

کش فقط کش تنبان

دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۱۵ ب.ظ

اولین باری بود که پا به آن فروشگاه بزرگ می‌گذاشتم. فروشگاهی که آدم توی آن احساس گمشدگی می‌کرد. فروشگاهی که همه چیز داشت. به قول بابا از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد. جان آدمیزاد را می‌دانستم چیست ولی هرچه فکر کردم نتوانستم بفهمم شیر مرغ چه طعم و  رنگ و بویی دارد.

همه چیز دم دست بود. درست برعکس بقالی آقا جواد که با یک یخچال گنده و ویترین دکوری جلویت سد ساخته بود، اینجا می توانستی هرچیزی را لمس کنی و بعد انتخاب. اگر هم نمی خواستی، می گذاشتی سر جایش، بدون اینکه یکی مثل آقاجواد غر بزند و بگوید: « تو که مشتری نیستی، چرا وقت ما را تلف می‌کنی! »

بابا که انگار مرا به فروشگاه پدرش آورده باشد، گفت: « کیف می کنی؟ دریای نعمت اینجاست، دریای نعمت!! از شیر مرغ تا…»

بقیه اش را نگفت. نمی دانم یادش رفت یا اشکال دیگری پیش آمد. ادامه دادم: «جان آدمیزاد.»

گفت: « احسنت! جان آدمیزاد. چیزی توی دنیا نیست که این جا نداشته باشه.»

جمعه بود و فروشگاه شلوغ. هر جا که نگاه می کردی چندنفری مشغول خرید بودند. چند نفری هم توی صف صندوق ها پول می‌دادند و رسید می‌گرفتند و جنس ها را توی کیسه های پلاستیکی می گذاشتند.

بابا همچین بادی به غبغبش انداخت و گفت: « اینارو! جهان سومی های عقب مونده! زرت و زرت پول می شمارند. دنیا پیشرفت کرده. کارت اعتباری جای پول رو گرفته ، اون وقت این بورکینافاسویی ها دستشون را می زنن به این پول های آلوده وچندش آور. »

گفتم: « ولی خودمونیم، پول یه چیز دیگه اس.»

گفت: «زکی! تو هم که مثل اینا فکر می کنی! ما ایرانی ها هم از نظر اقتصادی مشکل داریم هم از نظر فرهنگی. کارت اعتباری کار صد بسته اسکناس رو می‌کنه، اون وقت ما دیوونه‌ی پول شمردنیم. »

باید تمامش می کردم، وگرنه تا شب می خواست از مزایای فرهنگی،‌ اقتصادی، هنری، سیاسی کارت اعتباری حرف بزند. چشمکی زدم و گفتم: «اعتبار ما! کارت اعتباری ما!»

خندید و زد پشت شانه ام و گفت: «بار‌یک الله، خوشم می آد که مدرنیزه‌ای، لنگة خودمی.» از اینکه لنگة خودش بودم ، زیاد راضی نبودم دلم می خواست او لنگة من می شد.

ـ خب حاضری!

ـ چه جورم!

ـ یه چرخ دستی بیار و هرچی دوست داری بریز توش. از شیرمرغ تا …

ـ کجاست؟

ـ چی؟ شیرمرغ؟

ـ نه. چرخ دستی.

با نگاهش چرخی آن طرف ها زد و به گوشه ای اشاره کرد. رفتم همان طرف. از دیدن این همه چرخ دستی خوشگل ماتم برد. از بچگی عاشق هل دادن کالسکه و چرخ دستی و گاری بودم. مامانم می گفت: «تو آخرش لبو فروش می شی.» البته من بدم نمی آمد  لبو فروش یا حتی نفتی یا آب زرشکی شوم. مهم هل دادن چرخ دستی بود. کاری که خیلی دوستش داشتم. یکی از چرخ ها را برداشتم و رفتم طرف بابا، بابا رفته بود ته فروشگاه که چیزی را از قلم نیاندازیم. نزدیکی بابا، چرخی را دیدیم پر از جنس های جورواجور که صاحب نداشت. پرسیدم از بابا:

ـ این مال کیه؟

ـ چه عرض کنم والله!

ـ کسی چیزاش رو بر نمی داره؟

ـ هه! به چه دردی می خوره؟ تمام قفسه ها پر از جنسه. هرکی بخواد از توی قفسه بر می داره.

ـ یعنی کسی این چیزا رو نمی دزده!

ـ‌ بدزده؟ فایده اش چیه شوتعلی! آخرش باید جلوی صندوق پول اینا حساب بشه یا نه؟

سر در نمی آوردم. مال چه آدم خوش سلیقه ای هم بود. پر بود از ماکارونی و قهوه و ژله و آجیل و چیزای کلاس بالا.

بابا گفت: «بیا دیگه! به چی زل زدی؟ از این چیزا توی این قفسه ها هم هست.»

خودم را رساندم به بابا. داشت پودر لباسشویی بر می داشت. گفت: «ببین من چه قدر به فکر مامانتم! ده تا پودر برداشتم واسه اش. »

گفتم: «اگه راست می گی ماشین لباسشویی بخر واسه‌اش! »

سری تکان داد و گفت: «اگه می شد با این کارت ها خرید که خوب بود. یه ماشین ظرف شویی هم می خریدم. حیف که قیمتشون بالاست. »

بعد ده تایی دستمال کاغذی برداشت و گفت: «اینم دستمال، از این به بعد نبینم کسی توی خونه دماغش رو با آستینش پاک کنه.»

گفتم: « بابا !! ِ» و اشاره کردم به خانم و آقایی که از حرفش خنده افتاده بود رو لبهایشان.

راه افتادیم. بابا مثل آدم های از قحطی درآمده هرچه که می دید، چندتا چندتا برمی‌داشت و توی چرخ می گذاشت و تازه تفسیرشان هم می‌کرد و از خواصشان کلی حرف می زد. من هم از فرصت استفاده کردم و تا آنجا که می‌شد چیپس و پفک شکلات های کاکائویی بر می داشتم. چیزی نگذشت که چرخ دستی پر شد. بابا امر کرد: « منوچهر! یه چرخ دیگه! »

ـ بسه بابا، ما که این همه چیز میز مصرف نمی کنیم!

ـ حرف نباشه،‌ اینا برا شیش ماهه، خیال کردی یه روزه باید هپولی هپو بشه! حالا کو تا اداره دوباره به ما از این کارت های اعتباری بده!

ـ می گم…کم نیاریم یه موقع…

ـ نترس، پنجاه هزار تومن اعتبار داره. چی خیال کردی؟ از هیچی نترس. اگه علی ساربونه می دونه شترها رو کجا بخوابونه.

وقتی به طرف پارکینگ چرخ ها می رفتم، زن ها و مردهای زیادی را دیدم که از قحطی در نیامده بودند. با خیال راحت جنس برمی‌داشتند و توی چرخ هایشان می گذاشتند. حالت هایشان خیلی با ما فرق داشت. دوباره همان چرخ بی صاحب را دیدم. رفتم طرفش و به جنس هایش نگاه کردم. دلم می خواست بدانم که صاحبش کیست. کمی هلش دادم. دلم می خواست صاحبش بگوید: «آقا دست نزن! اینایی که می بینی صاحب داره.» ولی اصلاً کسی به کسی نبود. هر کس سرش به کار خودش بود. یکهو دست یکی خورد به شانه ام.

ـ چی کار می کنی؟

ترسیدم و قلبم به تاپ تاپ افتاد. وقتی برگشتم دیدم باباست. گفت: «چی شده؟ چرا رنگت پریده؟»

چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم. ول کن نبود.

ـ تو چیکار داری به چرخ مردم؟

ـ همین طوری، دلم می خواست بدونم صاحبش کیه.

ـ حالا هر کی هست. به من و تو چه. کاشکی این کنجکاوی ها رو توی درس هات داشتی و تا ته اش می رفتی. حالا بزن بریم قسمت یخچالی.

ـ یخچالی؟

دنبالش راه افتادم. قسمت یخچالی جایی بود که دیوارهایش، از یخچال های ویترینی بود و پر از مواد غذایی مثل سس و کره و ماست و خامه و این جور چیزها. بابا که تعجب مرا  دید، طوری لبخند زد که انگار خودش صاحب آن فروشگاه است: «به نمایندگی از طرف مامان و خواهرت هرچی دوست داری بردار! »

از این که نمایندگی مهمی را به من واگذار کرده توی دلم تشکر کردم و هاج و واج خیره شدم به خوراکی های پر زرق وبرقی که بدجوری چشمک می زدند: پنیر پاستوریزه با طعم گردو، پنیر پاستوریزه با طعم خیار، پنیر پاستوریزه با طعم گوجه فرنگی… آب دهانم را جمع و جور کردم که آبروریزی نشود. این طرف تر انواع شیر پاستوریزه، ماست پاستوریزه، دوغ پاستوریزه، کشک پاستوریزه، و انواع پاستوریزه های دیگر.  بیچاره پاستور! اگر می فهمید اسمش کجاها رفته از خیر کشف و کاشفی می گذشت.

در یک چشم برهم زدن این یکی چرخ هم پر شد از چیزهای پاستوریزه و پاستورنریزه. بابا گفت: «گمونم باید زحمت آوردن یه چرخ دیگه رو هم بکشی.»

ـ بسه بابا . فکر بردنش رو هم بکن!

ـ بردنش با من. امروز جمعه اس و اتوبوس های واحد خلوت.

ـ یا ابوالفضل! این همه جنس رو می خوای با اتوبوس واحد ببری؟!

ـ می گی چی کار کنم؟ اگه تاکسی ها کارت اعتباری قبول می کردند یه تاکسی دربست می گرفتم.

خواستم بگویم شما هم ما را خفه کردی با این کارت اعتباری! ولی نه، سری تکان دادم و گفتم: «من خسته شدم. واسه امروز بسه. می شه بقیه اش یه روز دیگه خرید بشه!»

گفت: «چرا نمی شه! خوبی کارت اعتباری به همینه. فکر کردی الکیه؟»

نفس راحتی کشیدم به طرف صندوق حرکت کردیم. اما بابا دست بردار نبود، سر راهش یک شیشه خیارشور و دو شیشه ترشی لیته به هوای خواهرم مینا برداشت. نزدیک صندوق رسیده بودیم که یک مرتبه گفت: «ای داد و بی داد! یادم رفت! »

داشتم معنی واقعی سکته را می فهمیدم. چون قلبم ایستاد.

ـ چی… چی یادتون رفت؟

ـ کش.

ـ کش!؟

ـ آره، مامانت سفارش کرد که حتماً یه بسته کش تنبون هم بخرم. همین جا باش تا برگردم.

رفت و مرا با دو چرخ پر از جنس تنها گذاشت. خدا را شکر کردم که کش تنبان یادش رفته. من که خیال می کردم کارت اعتباری اش را جا گذاشته. فکر نمی‌کردم این فروشگاه کش هم داشته باشد. وقتی برگشت با یک بسته کش، کیف کردم. بابا با لبخند پیروزمندانه ای آن را در هوا تکان داد و گفت: «اینم کش. ببینم مامانت برا ندوختن زیرشلواری من دیگه چه بهونه ای داره.» بستة کش را نگذاشت توی چرخ، آن را توی دست تکان داد: «بزن بریم صندوق که حساب کنیم.»

چرخ هایمان را هل دادیم. چه کیفی داشت. احساس می کردم همه دارند نگاهمان می کنند و با خودشان می گویند: «چه آدمای توپی!» ولی انگار نه انگار . هرکس سرش توی کار خودش بود. گمانم برای این همه بار وانت هم کم بود. حالا چطور می خواستیم این ها را با اتوبوس ببریم خدا می داند.

ایستادیم آخر یکی از صف هایی که به صندوق می رسید. هفت هشت نفری جلویمان بودند. بابا نگاهم کرد. لب هایش از خنده کش آمده بود. هیچ وقت او را این طور شاد و سرحال ندیده بودم. گفت: «چطوری؟»

گفتم: «مثل پلو تو دوری.»

این جواب را از خودش یاد گرفته بودم. و خوب هم می دانستم دوری همان بشقاب است. گفتم: «انگار خیلی خوشحالی!»

گفت: «پس چی! نصف جنس های فروشگاه را خریدیم، اون وقت می‌خوای خوشحال نباشم؟»

نصف جنس های فروشگاه! عجب خالی بندی بزرگی؛ برگشتم و نگاهی به عظمت فروشگاه انداختم. تکان هم نخورده بود. کارگرهای سبزپوش تندتند قفسه ها را پر می کردند. نگاهم چرخید طرف صندوق. یک مقوا با خط ناخوش دیدم. باورم نمی شد، چشم تنگ کردم که راحت بخوانمش. خشکم زد، درست مثل گوریل موزه حیات وحش.

ـ بابابا…بابابا…بابا!

ـ چته؟ حالت خوش نیست؟

ـ او… اونجا رو. مثل این که نوشته…

ـ کجا؟

– اونجا نوشته… نوشته: به علت خرابی دستگاه از پذیرش کارت اعتباری معذوریم.

بابای بی نوا هم خشکش زد. چشم هایش گرد و قلنبه شد. سبیلش را جوید و گفت: «یعنی چه؟ مگه می شه؟» و رفت طرف صندوق دار. صندوق دار هم همان حرف تابلو را زد. به اضافة این که امروز کامپیوتر خراب شده و چون جمعه است کسی نیست که آن را تعمیر کند. و این که کارت های اعتباری امروز هیچ اعتباری ندارند.

سر و صدای بابا فایده ای نداشت. پیش مدیر فروشگاه هم رفت. آن هم بی اثر و بی ثمر بود. عصبانی و عین ماهیتابة داغ و بی روغن برگشت. چرخ ها را از صف بیرون کشید و یواش یواش راه افتاد به طرف قفسه ها. من هم همین طور. مثل آدمی که بخواهد به آدمی پدر مرده تسلیت بگوید، آرام گفتم: «عیبی نداره. دنیا محل گذره.» نمی دانم چرا این کلمه های بی ربط را می گفتم.

بابا با صدای گرفته ای گفت: «این مملکت، مملکت بشو نیست.»

هرجا کارش گره می خورد همین را می گفت. گفتم: «حالا هیچی پول نداری؟»

پوزخند زد، ایستاد، کیف پولش را نشانم داد. چند اسکناس پارة صدتومانی داشت و یک عالمه بلیت اتوبوس واحد. بلیت هایی که اداره شان داده بود.

گفتم: «حالا چی کار کنیم؟»

گفت : «چمچاره!» و باز هم پوزخند نشست روی لب هاش. گفت: «دنبالم بیا!»

دنبالش رفتم. چرخش را هل داد. من هم چرخم را هل دادم و رفتیم یک جای خلوت. تقریبا ً همان جایی که چرخ بی صاحب را دیده بودیم.

*

از فروشگاه که بیرون آمدیم با دست های خالی و قیافه های پکر ایستادیم تو ایستگاه. بابا بسته کشی را که نقدی و با پول های ته کیفش خریده بود، گذاشت توی جیب بغل کتش. گفت: «خوب شد. همچی دست خالیِ دست خالی هم بیرون نیومدیم. بند تنبون هم یکی از ضروریات زندگیه. مگه نه؟»

چه می توانستم بگویم، جز: «آره.»

اتوبوسی که آمد شلوغ بود. به زور چپیدیم داخلش. در که پیسی کرد و بسته شد، از کنار چشم دیدمش که می خندد. حدس زدم که چه می‌خواهد بگوید. گفت: «خوب شد که معامله مون نشد وگرنه با اون همه جنس… »

و باز خندید. خندیدم. هیچ وقت از خالی بودن دست هایم این اندازه خوشحال نبودم. دستی به شانه ام زد و گفت: «چطوری؟»

گفتم: «مثل پلو تو دوری.»

توضیح: این داستان از کتاب «لبخندهای کشمشی یک خانواده خوشبخت» انتخاب شده است.
توضیح ۲: این داستان به شکل خلاصه شده در کتاب فارسی چهارم دبستان چند سال پیش منتشر شده بود.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی