اولین باری بود که پا به آن فروشگاه بزرگ میگذاشتم. فروشگاهی که آدم توی آن احساس گمشدگی میکرد. فروشگاهی که همه چیز داشت. به قول بابا از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد. جان آدمیزاد را میدانستم چیست ولی هرچه فکر کردم نتوانستم بفهمم شیر مرغ چه طعم و رنگ و بویی دارد.
همه چیز دم دست بود. درست برعکس بقالی آقا جواد که با یک یخچال گنده و ویترین دکوری جلویت سد ساخته بود، اینجا می توانستی هرچیزی را لمس کنی و بعد انتخاب. اگر هم نمی خواستی، می گذاشتی سر جایش، بدون اینکه یکی مثل آقاجواد غر بزند و بگوید: « تو که مشتری نیستی، چرا وقت ما را تلف میکنی! »
بابا که انگار مرا به فروشگاه پدرش آورده باشد، گفت: « کیف می کنی؟ دریای نعمت اینجاست، دریای نعمت!! از شیر مرغ تا…»
بقیه اش را نگفت. نمی دانم یادش رفت یا اشکال دیگری پیش آمد. ادامه دادم: «جان آدمیزاد.»
گفت: « احسنت! جان آدمیزاد. چیزی توی دنیا نیست که این جا نداشته باشه.»