هویجبستنی / فرهاد حسنزاده
هویجبستنی
ما بالا بودیم. بالای پشتبام. من دوست نداشتم بالا باشم. بالای پشتبام. ولی بابا گیر داده بود که باید با هم کولر را سرویس کنیم. هر وقت گیر میداد، تا کلهات را به دیوار نمیکوبیدی، ول نمیکرد. تازه این بار میخواست درس «زندگی مشترک» هم بدهد. میگفت وقتی زن گرفتی، باید بلد باشی کولرت را سرویس کنی.
گفتم: «عمراً! وقتی زن گرفتم، تلفن میزنم سرویسکار بیاد کولرم رو کولاک کنه.»
گفت: «چیخیال کردی؟ چپانچپان پول از میگیره. پوست از کلهات میکنه.»
گفتم: «عیبی نداره. اینقدر وضعم توپ هست که هم پولشرو بدم، هم انعامش رو.»
گفت: «بیخود با من بحث نکن. تو حالا حالاها باید درس زندگی بگیری، فهمیدی؟»
هر وقت کم میآورد، همین را میگفت. بحث و درس را پیش میکشید. معلم بود و فکر میکرد خانه هم دبستان است که درس بدهد. چارهای نبود جز قبول زحمت. اول از همه فرستادم که از سر خیابان یک بسته پوشال برای کولر 4500 بخرم. بعد گفت جعبه ابزار را بردار و برو پشتبام، تا من هم چایم را بخورم و بیایم. گفتم: «سمیه هم میآد؟»
گفت: «نه. دختر که نباس بره بالای پشتبوم. یادت باشه تو زندگی مشترک این کارها وظیفهی مردِ خونهاس. فهمیدی؟»
کلهام را تکان دادم و چیزها را برداشتم و زدم بیرون. از این تبعیض متنفر بودم. کارهای سخت و خرحمالی مال مردها بود و کارهای نرمافزاری و گلدوزی و خیاطی مال خانمها. هوا گرم بود و خداخدا میکردم وقتی دارم هنوهن وسایل را از پلهها بالا میبرم، آزیتا مرا نبیند. چون خیلی ضایع میشدم، که اتفاقاً هم شدم! تو پاگرد طبقهی سوم بود که دیدمش. داشت همراه مامانش میرفت بیرون. مامانش هم مرا ضایع کرد. با آن صدایش که مثل جرینگجرینگ شکستن شیشه بود. «داری میری کولرتون رو راه بندازی؟»
با گردن یکوری گفتم: «بله.»
جرینگجرینگ گفت: «آفرین! چه پسر خوبی! کارِ فنی هم بلده.» و رو به آزیتا گفت: «مثل داداشت نیست که همهاش بخوره و بخوابه.»
آزیتا لبخند زد. از آن لبخندهایی که پسرها را خر میکند. میخواستم بگویم کولر شما را هم سرویس میکنم که نگفتم. یعنی ترسیدم بگویم. مامانش گفت: «باید سرویسکار بیارم.» بعدش گفت: «کارِت که تموم شد، پشتبوم رو جارو کن. باشه؟ یهوقت پوشالها نره تو ناودون راهآب بند بیاد و سقف چیکه کنه.»
گردنم را از اینوری کج کردم و گفتم: «باشه. چشم.» و فکر کردم جارو کردن جزو کارهای سخت است یا نرم.
آزیتا موقع خداحافظی یک بار دیگر برگشت نگاهم کرد. از آن نگاههای لیزری و تیز. پشتبام بزرگ بود و شلوغپلوغ. هرجا نگاه میکردی کولر و آنتن و دیش و سیم و لوله میرفت تو چشمت. سریع رفتم لب دیوارک سمت خیابان تا یکبار دیگر آزیتا را ببینم. او که مرا ندید، من هم البته صورتش را ندیدم. فقط شال گلگلی سفید و نارنجیاش را دیدم که مثل هویجبستنی بود و سوار ماشین شد و در را بست.
«با تو هستم آریا.»
«بله اومدم.»
«حواست کجاست؟ آدم باید حواسش تو زندگی جمع باشه. مخصوصاً جاهای خطرناک و پرتگاههای مرتفع. تو زندگی روزمره هم پرتگاه زیاده. اگر حواست جمع نباشه، کلاه میره سرت. فهمیدی؟»
دلم هویجبستنی میخواست. بدجوری هوس کرده بودم. بابا هم داشت دربارهی کلاه و حواسِ جمع حرف میزد. کلاً فازش پند و نصیحت و درس زندگانی بود. گفتم: «بیخیال. من برم از خونه کلاه بیارم که سرمون آفتاب نخوره؟»
گفت: «نه، نمیخواد از زیر کار در بری. مگه چهقدر کار داره؟ چشم به هم بزنی تمومه.»
گفتم: «باشه. حالا کولر ما کدومه؟»
به چپ اشاره کرد و گفت: «اون که پشت راهپله است. پارسال تمیزش کردم و آبش رو خالی کردم.»
گفتم: «واسهچی اینکار رو کردی؟»
گفت: «واسه اینکه اگه توش آب باشه، زنگ میزنه. یادت باشه در آینده وقتی کولر رو لازم نداری، باید آبش رو خالی کنی که زنگ نزنه.»
گفتم: «خب زنگ بزنه. مال ما که نیست. ما مستأجریم. گور بابای صابخونه!»
انگار به بابای خودش فحش داده باشم، زل زد تو چشمهایم و گفت: «نه!... هیچوقت این حرف رو نزن پسرم. صاحبخونه خونهاش رو به صورت امانت به مستأجر میسپاره و مستأجر باید امین و امانتدار باشه.»
گفتم: «این چه امانتیه که هرماه باید اجارهاش رو بدین؟»
سرش را تکان تکان داد و آسمان را نگاه کرد. انگار من کفترم و دارد با من حرف میزند: «ول کن بچه. هر چیزی حساب خودشرو داره. من دارم خدا خدا میکنم امسال هم اجاره رو تمدید کنه که نخوایم اسبابکشی کنیم، وگرنه پوستمون کنده است.»
گفتم: «خوب کاری میکنی دعا میکنی. منم باس دعا کنم، چون از اسبابکشی پارسال هنوز پوستم کندهاست.» و پوست دستم را نشان دادم که صورتی شده بود.
همینطور که داشت حرف میزد، دریچههای رنگ پریدهی کولر را باز کرد. سه تا دریچه داشت که هرکدام از آنیکی داغونتر بود. با کمک هم پوشالهای کهنه و خاکیاش را باز کردیم. آنقدر خاک داشت که به سرفه افتادم. بعد شیارهای دریچهها را برس کشیدیم و با شیلنگ آب شستیم. این هم کار سختی بود. من تندتند برس میکشیدم و بابا آب میریخت روی دستم. بعد پوشالهای نو را جا زدیم. لامصب سفت بود و بد جا میرفت. زور مردانه لازم داشت که من نداشتم. بابا عرق میریخت و سیمهای آهنی نگهدارندهی پوشالها را جا میزد. من همهاش فکرم پایین بود. دلم میخواست زنگ میزدم به کیوان و دربارهی آهنگهایی که دانلود کرده حرف میزدیم. یا از سرویس شدن خودم موقع سرویس کردن کولر. بلند شدم و خیابان را نگاه کردم. آزیتا و مامانش هنوز نیامده بودند. همین جوری الکی الکی دلم تنگ شده بود.
بابا گفت: «بیکار نشین. یه کاری بکن.»
طوری میگفت بیکار نشین، انگار کارگر گرفته و اگر کارگرش بیکار مینشست پولش هدر میرفت. گفتم: «چیکار کنم؟»
گفت: «کفِ کولر رو بشور. اول آب بزن و بعدش برس بکش.»
همین کار را کردم. کار سختی بود. پوستم داشت کنده میشد. تازه بابا با طلبکاری میگفت: «بده به من. بلد نیستی بکشی.» طوری میگفت بلد نیستی، انگار خودش خیلی بلد بود. تا کمر رفته بود توی کولر و تندتند برس میکشید. من باز دوباره سرک کشیدم. دلم میخواست دوباره آزیتا را ببینم. مزهی هویجبستنی رفته بود روی زبانم و پاک نمیشد. دلم میخواست یاد میگرفتم و بعد خودم کولرشان را سرویس میکردم.
«مگه با تو نیستم!»
انگار بابا چند بار صدایم کرده بود. «اون روغندون رو بده ببینم! تو جعبه ابزاره.»
روغندان را دادم دستش. سوراخ سمبههایش را که روغن میزد، با نیش باز گفتم: «چربیاش نره بالا، سکته هوایی کنه.»
شوخیام را با اخم جواب داد: «نترس. کولر اگه روغنکاری نشه، اصطحکاکش زیاد میشه. میدونی که چیه؟»
یک چیزهایی از درس علوم یادم بود. گفتم: «بله. خودشه... برای سطوح لغزنده.»
گفت: «یادت باشه، باید بریزیم رو یاتاقانش. اینجا اگه روغنکاری نشه، چی میشه؟»
گفتم: «پوستش کنده میشه.»
هاهاها خندید. تو دلم گفتم چه عجب! خندیدی. صدای بوق آمد. رفتم لب دیوارک و نگاه کردم. آزیتا نبود. همسایهی اینوری بود. برگشتم پیش بابا. داشت یک جای دیگرش را روغنکاری میکرد. گفتم: «این چیه؟»
گفت: «پُمپشه. با این پمپ آب میریزه روی پوشالها.»
بهنظرم چیز مسخرهای بود. گفتم: «عجب!»
گفت: «چرا عجب؟ چیش عجیبه؟»
گفتم: «هیچی همینطوری. من اصلاً نمیفهمم این همه پوشال و پمپ و موتور و دریچه و تسمه و یاتاقان واسه چیه؟»
گفت: «کجاش رو دیدی؟ باید شناورش هم میزون باشه.»
گفتم: «شناور دیگه چیه؟ اینه؟»
به توپی بیضیشکل که به یک سیم آهنی وصل بود اشاره کرد و گفت: «آره. این شناوره. کارش هم اینه که آب رو تنظیم میکنه. یعنی وقتی حوضچه پر از آب شد، خودش آب رو قطع میکنه.»
گفتم: «آب؟ مگه آب هم داره.»
نچ کرد و آهکشان سرش را تکان داد: «ناامیدم کردی. کولر آبیه دیگه. هم با آب کار میکنه، هم با برق.»
برای اینکه کم نیاورم، زدم تو فاز شوخی: «جدی! فکر کردم ماشین لباسشوییه.»
گفت: «لوس بیمزه! همیشه از بچههای خُنک که سرکلاس مزه میپرونن نفرت داشتم. نه خودشون درس میفهمن، نه میذارن بقیه چیز یاد بگیرن.»
حوصلهی کلکل نداشتم. گفتم: «این چیه؟ سیم برقشه؟»
طوری نگاهم کرد که انگار به مگس روی شیرینی نگاه میکند. گفت: «این شیلنگه. چرا نمیخوای بفهمی آیکیو!» بعد شیلنگی را که باریک و سیاه بود، با دقت نگاه کرد که سوراخ نباشد. شناور را هم تنظیم کرد و گفت: «تموم شد. حالا درش رو میبندیم و حالش رو میبریم.»
شیر آب را باز کردیم و کرکرهها را جازدیم و نفس راحتی کشیدم. بابا گفت: «یادت باشه. به این میگن حرکت اقتصادی در جهت منافع خانواده. به همین سادگی پنجاههزار تومان کاسب شدیم.»
گفتم: «چهطور؟»
گفت: «چطور نداره. اگه سرویسکار میآوردیم، کمتر از پنجاههزار نمیگرفت.»
به شوخی گفتم: «شریکیمها. باید 25 هزار تومان بدی به بنده که کمکت کردم.»
با حالتی طلبکارانه خندید: «انگار یه چیزی هم بدهکار شدیما!»
گفتم: «پس چی؟! من برای یادگرفتن چیزهای شما باید وجه نقد دریافت کنم. چون اگر ازدواج کنم، عمراً کولر آبی بگیرم. هیچی اسپیلت نمیشه، راحت و بیدردسر. این همه خرت و پرت هم نداره.»
چشمم افتاد به کولری که یکمتریِ کولر ما بود. گفتم: «این مال کیه؟»
کارشناسانه نگاهش کرد و گفت: «فکر کنم مال همسایهی طبقهی سومی باشه. مامانِ...»
مثل شاگردای زرنگ کلاس گفتم: «مامان آزیتا؟»
گفت: «ای ناقلا... تو اسم دخترشون رو از کجا بلدی؟»
گفتم: «بلدم دیگه. ما بچههای نسل جدید خیلی باهوشیم. هر چی که به درد بخور باشه، زود یاد میگیریم.»
گفت: «بله. شما نسل جدیدیها کلاس پنجم به دنیا میآین.» این تیکه را خوب آمد.
گفتم: «دیگه تموم شد؟ بریم زیرش بخوابیم؟... اینطوری نگاه نکن بابا، منظورم زیر بادش بود.»
گفت: «نخیر. اول باید آزمایشش کنیم ببینیم خوب کار میکنه.»
گردنم را کج کردم و یواش گفتم: «بابا... میشه مال اینها رو هم سرویس کنیم؟»
چشمهایش را تنگ کرد و گفت: «چی؟!»
گفتم: «آخه زنه شوهرش مُرده، پسرشم که تنبل و بخور بخوابه از مُرده بدتره.»
با دست روغنی نوک دماغش را خاراند و یکجورهایی انگشتنگاری کرد. «لازم نکرده. من تا به حال به هر همسایهای محبت کردم، چوبش رو خوردم.»
گفتم: «آخه گناه دارن بیچارهها. آدم فنی ندارن.»
گفت: «بیخیال پسرجان! شر به پا نکن. باید سر خودمون رو دو دستی بچسبیم کلاهمون رو باد نبره.»
گفتم: «نمیبره. تازه، من دستمزدم رو از شما نمیگیرم، واسه اینها هم مجانی کار میکنم. پس بیحساب میشیم. خوبه؟»
نیشگونم گرفت و گفت: «نچ! برو خونه. کلید کولرمون رو بزن که آزمایشش کنیم. اول آبش رو بزن، بعد موتورش رو.»
گفتم: «نمیشه شما برین پایین این کارو بکنین؟ من میخوام یاد بگیرم چی میشه.»
چپچپ نگاهم کرد و گفت: «اصلاً هیچکدوم نمیریم. تلفن میزنیم که مامانتاینا روشن کنن.» و گوشیاش را از جیبش بیرون کشید. تو همین فاصله من رفتم لب پشتبام و باز سرک کشیدم. برادر آزیتا را دیدم که لب پنجره ایستاده بود. مثل دودکش از دهانش دود میزد بیرون. صدای بابا آمد: «ببین سمیهجان. اول کلید پمپ آب رو بزن...»
یواش گفتم: «هرچی کار سخته، مال این خانومهاس.»
چند ثانیه گذشت و بابا دوباره گفت: «کلید پمپ رو بزن دیگه...» پیش خودم فکر کردم این دخترهی خنگ چه میفهمد کلید پمپ کدام است. وقتی هیچی روشن نشد، بابا صداش بالاتر رفت: «چرا نمیزنی؟ گوشیرو بده به مادرت.» نیشم باز شد. گفتم الان مرا دنبال این مأموریت میفرستد. چند ثانیه بعد مامان پشت خط بود و بابا خیس عرق گفت: «چی؟ کلیدش روشنه؟... پس چرا کار نمیکنه؟...» سرش را تکان داد و زیر لب گفت: «گاومون زایید.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «پمپش سوخته احتمالاً...»
همینجوری گفتم: «خودش نسوخته؟»
تو تلفن گفت: «ببین خانم. موتورش رو روشن کن ببینم اون کار میکنه... آره کلید کناریشه... زدی؟... بزن...»
یکمرتبه صدای روشن شدن کولر کناری بلند شد. موتورش چه صدایی داشت. بابا داد زد: «خاموش کن... خاموش کن!»
مامان خاموشش کرد و کولر کناری از صدا افتاد. بابا زد توسرش. گفتم: «چی شد؟»
گفت: «پوستمون کنده شد.»
گفتم: «یعنی چی؟»
دور کولر چرخید و گفت: «چه اشتباه بزرگی!» و به من نگاه بدجور کرد و دنبال مقصر گشت: «همهاش تقصیر توئه. تو گفتی این کولر ماست.»
گفتم: «من؟ من اصلاً حرف زدم؟ شما خودت گفتی اینه. گفتی پارسال هم تمیزش کردی.»
پشت سرش را خاراند و گفت: «اشتباه کردم، هم پارسال، هم امسال.»
پرسیدم: «آقا اجازه! پس اگه کولر ما نیست، کولر کیه؟»
گفت: «ای پدرسوخته! یعنی تو نمیدونی؟»
گفتم: «مال... مامان آزیتا؟»
خیلی سعی کرد نخندد، موفق هم شد. ولی من نتوانستم شنگولیت خودم را نشان ندهم. از پلهها صدای حرف و پا میآمد. گوش تیز کردم، آزیتا و مامانش برگشته بودند. گفتم: «بابا، اومدن. برم بهشون خبر بدم که ما چه آدمهای خوبی هستیم؟»
تهخندهای نشست روی لبش. گفتم: «برم؟ برم بگم؟»
گفت: «برو! ولی بهشون نگو ما چه آدمهای گیجی هستیم.»
صورتش اخم و خنده را با هم داشت. این حالتش را دوست داشتم. یک جورهایی شبیه دوتا چیز باحال بود که با هم ترکیب خوشمزهای داشتند. مثل هویجبستنی.
توضیح: این داستان از کتاب «هویج بستنی»/ انتشارات افق انتخاب شده است.