مترسک | گریگوری مکویر | ترجمه از: شهلا انتظاریان
اولین چیزی که در زندگی تشخیص دادید، چه بود؟ حتی قبل از اینکه کلمات را بشناسید؟ خورشید توی آسمان؟ آن قلب طلایی در زمینهای آبی؟ چیزی که روزنهای برای ورود شما به دنیا شد، چه بود؟ وقتی چیزی میدانید، پس وجود دارید.
مثل همهی ما، مترسک هم میدانست که از مدتی پیش به چیزهایی پی برده است، البته به طور مبهم. در جهان پیرامونش، وجود شکوهی ناپیدا را حس میکرد. حتی پیش از آنکه معنی صدا یا پژواک را بداند، پژواکی از صدایی فراموش شده را میشنید. از زمانی که به سرعت گذشته بود و زمانی که سریع میگذشت و پیش میرفت، چیزهایی میدانست. نوری تند به چشمهایش میخورد. از تهی بودن پشت پیشانیاش، رنج میکشید. حرکتی وجود داشت؛ صدایی، رنگی، بوی خوشی، ژرفایی و امیدی وجود داشت. تازه، بفهمی نفهمی در اولین پانزده دقیقه و اوایل این حس بود.
در مقابلش دو مزرعه وجود داشت؛ یکی از آنها پر از ذرتهای رسیده و دیگری زمینی درو شده و بایر که در وسط آن فقط یک چوبهی دار بود.
آن سوی مزارع، خانهی ساده و آبی رنگ مرد کشاورز بود و در پشت آن خانه، تپهای وجود داشت که آن هم آبی و شاید رنگ سایهی ابرهایی رویش افتاده بود که از بالای آن میگذشتند.
از جایی بسیار بالاتر از مترسک، از جایی که او نه میتوانست ببیند و نه تصورش را میکرد، یک دسته کلاغ پایین آمدند و به مزرعه ریختند و با یک حمله، خوشههای تر و تازهی ذرتهای شیرین را غارت کردند. انگار آنها با قارقارشان به مترسک توهین میکردند. فریاد کشید: « هی، اینجا، باشد، بعدش! » بیش از این چیزی بلد نبود که بگوید و آنها را بترساند و فراری دهد. بیش از این نتوانست حضور خود را در آنجا به آنها نشان دهد. با این حال، توجه همهی کلاغها به او جلب شد. چرخی در اطراف زدند و ناپدید شدند.
مترسک از خودش پرسید: « من کی هستم؟ » و بعد با صدای بلند این را پرسید. اما نه آسمان جوابی داد، نه باد، نه ذرتها و نه نور. شاید هم پاسخ دادند ولی مترسک زبان آنها را نفهمید.
دوباره کلاغها برای غارت مزرعه برگشتند و با اسلحههای خود که منقار و چنگال و شاید هم بالشان بود، با حمله به ذرتها سور وساتی برای خودشان به پا کردند.
مترسک فریاد زد:« خوش آمدید! »
آنها به او خندیدند.
یکی از کلاغها که ظاهرا" کمتر از دیگران ذرت دوست داشت، نزدیکتر آمد. یک گردنبند الماس بدلی به گردن داشت. ککها در بالها و اطراف چشمانش جاخوش کرده بودند و مترسک متوجه مشکل روماتیسم او هم شد. او که کلاغی پیر بود و وضعیت جسمانیاش تعریفی نداشت، پرسید: « چه بلایی بر سرت آمد؟ مگر وظیفهی تو ترساندن ما نیست؟ »
- آه، نمیدانستم.
کلاغ سرش را جنباند و گفت:« احمق بیمغز! »
- بیمغز؟ منظورت چیست؟
- دربارهاش فکر کن! بیشعور، بیمغز!
مترسک زیر لب گفت:« اگر مغز ندارم، پس چطور فکر کنم؟ »
- تو مغز نداری؛ چون راهنما نداری؛ پس نمیتوانی ما را از ذرتها دور کنی. مسئولیت تو مواظبت از ذرتهاست.
کلاغ میخواست از سر مهربانی وظیفهی مترسک را به او یادآوری کند یا فقط قصد مسخره کردنش را داشت؟ کلاغ پیر برخلاف دوستان دیگرش که در کمین ذرتهای پربار بودند، نزدیکتر آمد. مترسک از خودش پرسید: « شاید پیرتر از آن است که مثل دوستانش به ذرتها حمله کند! شاید اصلا" پیرتر از آن است که گرسنهاش شود! شاید وراجی را به شکم پرستی ترجیح میدهد! »
کلاغ گفت:« همهی کسانی که حرف میزنند، از کمی هوش هم بهرهمند هستند برادر! مشکل تو چیست که اینقدر احمقی؟ » مترسک گفت:« دستهایم درد میکنند. شاید اگر درد نمیکردند، میتوانستم فکر کنم. باید بتوانم فکر کنم. من چطور به اینجا آمدم؟ لااقل جواب این سوالم را بده! »
کلاغ روی نردههای چوبی آن اطراف نشست و سرش را به گوشهای تکیه داد و با یک چشمش که به سیاهی پشت سوسک بود، به مترسک نگاه کرد و گفت:« اینجا مزرعهی من است. من اینجا زندگی میکنم و میدانم چه اتفاقهایی میافتد. اما نمیدانم از کجا شروع کنم. »
مترسک التماس کرد: « از ابتدا. »
- چند وقت پیش، کشاورزی در زمینی نه چندان دور، بذرافشانی کرد و از تخمهایی که کاشته بود، جوانههای زیادی سبز شدند. او هر روز مواظب زمینش بود تا کلاغها آن را غارت نکنند و برای رشد محصولش چشم انتظار باران بود. جوانهها رشد کردند و از زمین مثل شمشیرهایی سبز و طلایی بالا آمدند و زیر نور درخشیدند. به محصول زمینش افتخار میکرد. درست قبل از باران اواخر تابستان، با قلبی مالامال از غرور و با داسی بلند ذرتها را قطع کرد و روی زمین دسته دسته چید.
مترسک بریده بریده گفت:« آنها را کشت؟ »
کلاغ جواب داد: « به این کار میگوییم درو کردن. ولی به نظر من مثل نابودی کامل است. کشاورز با چنگک ذرتها را جمع کرد و داخل یک گاری گذاشت تا بعدا" آنها را با طناب ببندد و در انبارش بگذارد. او بیشتر محصولش را به گاوهایش میداد. »
مترسک پیف پیفی کرد و گفت:« آدمخوار! مزرعه را فدای گاوها میکرد! »
کلاغ گفت: « به این کار میگوییم کشاورزی. علوفه هم مثل من و تو قدرت تکلم و تفکر ندارد. ولی خوب حواست را جمع کن! کشاورزان گاهی پیراهن و شلواری به رنگ های روشن و قرمز را برمیدارند و از کاه پر میکنند و بعد هم کمی کاه توی کیسهای کهنه میریزند و رویش تصویر یک صورت را نقاشی میکنند و بعد کیسه را بالای یقهی پیراهن میگذارند و با نخی به درد نخور و بیمصرف به آن میدوزند. »
مترسک پرسید: « بعد چه میشود؟ »
کلاغ گفت:« خب، تو همانی! »
مترسک گفت: « کاه و پوشال و مقداری نخ به درد نخور و لباس دست دوم؟ من همینها هستم؟ کشاورز مرا ساخته؟ حرف زدن را او یادم داده؟ او برایم آواز خوانده تا بخوابم؟ او برایم دعای خیر کرده؟ لباس را از کجا آورده؟ »
کلاغ با ظاهری مودب، اما درحالی که ظاهرا" سعی میکرد چیزی را پنهان کند، جواب داد: « از این کارها خبر ندارم. ولی میدانم که او چنین تصمیمی داشت و یک کیسه و مقداری کاه به قدری که برای درست کردن دست و پایت لازم باشد، برداشت و صورتت را روی کیسه نقاشی کرد. اینها هم لباسهای اوست. به هر حال، او مثل پدرت است. »
مترسک پرسید: « اینها را لازم نداشت؟ »
کلاغ جواب داد: « نه. بعد از مدتی دیگر لازم نداشت. قبل از اینکه تو را کامل کند، مریض شد. فکر میکنم حالا مرده باشد. بعد از مرگ که کسی لباس لازم ندارد. »
مترسک که هنوز معنی "بعد از" و "پیش از" را نمیدانست، پرسید: « منظورت از "بعد از" چیست؟ »
- منظورم آینده است که پس از اکنون میآید و اکنون یعنی این لحظه.
مترسک گفت: « کاش مغز داشتم. معنی مریضی و مرگ انسان را میفهمم ولی از "بعد از" و "پیش از" سردرنمیآورم. »
- آخرین باری که او را دیدم، روی لبهی پنجرهاش نشسته بودم. دیدمش که از شدت تب از این دنده به آن دنده میشد و غلت میخورد. حالش بد بود. میدانم که او مرده. چون اگر نمرده بود، وقتی تو مانع ذرت خوردن ما نشدی، دوان دوان میآمد و خودش را نشان میداد. پس مرده و حالا تو تنهایی. خیلی بد شد ولی کاری نمیتوان کرد. تصور میکنم همسایههای کشاورز این لباسها را از جسد او درآوردند و کار ساختن تو را تمام کردند و بعد تو را روی چوب گذاشتند تا به همان کاری بپردازی که برای آن ساخته شدهای. حالا هم خیلی بد است که نمیتوانی وظیفهات را به خوبی انجام دهی. من هم دیگر دست از وراجی برمیدارم و میروم که کمی ذرت بخورم.
کلاغ، بال بال زنان و لرزان پرید و رفت. مثل آبی که از فواره پاشیده میشود، جواهرش نور خورشید را منعکس میکرد. مترسک متوجه شد که کلاغ منتظر ماند تا کلاغی قویتر با نوک خود یک خوشهی ذرت را باز کند.
فریاد زد:« صبر کن! صبر کن! » او نمیخواست مانع ذرت خوردن کلاغ شود زیرا این موضوع برایش مهم نبود. فقط نمیخواست که او برود. ولی کلاغ توجهی به مترسک نکرد.
****
کلاغها مزرعهی ذرت را به گند کشیدند. پس کلاغ پیر راست گفته بود. کشاورز از خانهاش دوان دوان بیرون نیامد تا او را برای خسارت به بار آمده سرزنش کند. اما نمیدانست که خسارتهای بیشتری نیز در راه است. روز بعد، آسمان یک پارچه بنفش شد. ابرهای کوهستان از جا کنده شدند و باد آنها را به سطح زمین راند. ساقههای باقیمانده پراکنده شدند. وقتی کلاغها برگشتند، پاهای خاردار و دندانه دندانهی خود را بر زمینی پوشیده از برگ و ساقه گذاشتند و سرشان را خم کردند و به جستوجوی دانههای به جا مانده گشتند.
مترسک فریاد زد:« دست بردارید! نگاه کنید! مراقب باشید! » نمیخواست مواظب ذرتها باشد بلکه متوجه خطری شده بود که به دوستش، آن کلاغ، نزدیک میشد. اما گوش کلاغ پیر دیگر مثل سابق تیز نبود و هشدار مترسک را نشنید. کلاغ پیر که سرش پایین بود و طوقهی گردنش برق میزد، برای یافتن خوشهای پربار مشغول زیر و رو کردن خاک بود که از پشت تلی از خاک و خاشاک، چیزی مثل موشک پرتاب شد؛ موشکی از خز سرخ با چکمههای سیاه و دندانهایی مثل الماس برنده و یا حتی تیزتر از آن. ناگهان کلاغها با فریاد و وحشتزده و بال زنان به هوا بلند شدند. اما کلاغ پیر و کند به چنگ پنجههای قدرتمند و آوارهی گرسنهی روباه افتاد و پیش از اینکه به زمین بیفتد، صدای جرینگ و جرینگ جواهرش مثل فریادی بود که در هوا پیچید.
روباه پس از خوردن غذایش گفت:« هوم، خوشمزه بود ولی باز هم گرسنهام.» و دندانهایش را در گردنبند کلاغ فرو کرد ولی به مذاقش خوش نیامد. بعد روی نوک چکمههای سیاه چرمیاش ایستاد تا شاید جایی دورتر را ببیند، جایی که باد ذرتها را بر زمین نریخته بود. او به مترسک گفت: « کله پوشالی! تو که از من بلندتری، چیز خوشمزهای برای من میبینی تا در پیاش بروم. »
مترسک کنجکاو و کمی با احتیاط پرسید:« منظورت از " در پیاش" چیست؟ »
روباه جواب داد:« در پی... در پی... در پی یعنی به دنبال. من در پی کلاغ رفتم و او را به دست آوردم. در پی هر چه که بخواهم، میروم. تو چه میخواهی؟ »
مترسک آهی کشید و گفت:« دانستن. »
روباه گفت: « آه، دانستن هم شیرین است. » او که گفتوگو را به خوردن دسر ترجیح داده بود، دور خودش چرخید و روباهوار طوری چنبر زد که بتواند پاهای عقبش را با آن چکمههای چرمی سیاه ببیند. بعد دم پرپشتش را مثل پتو روی بدنش قرار داد و چانهاش را روی پنجههای جلوی خود گذاشت و به مترسک نگاه کرد. چشمهایش داشت بسته میشد که مترسک گفت: « دنیا بیرحم است! »
روباه با لحنی تحسینآمیز گفت: « باید هم باشد. »
مترسک گفت: « طوری حرف میزنی که انگار مرا میشناسی. »
روباه گفت:« لباسهایت برایم آشناست. آنها را میشناسم. لباسهایت تو را به نظرم آشنا نشان میدهد. خوشحالم که نباید از دست کشاورزی که این لباسها را میپوشید، فرار کنم. اگر مرا در مزرعهاش میدید، به سراغ اسلحهاش میرفت. حالا از او فقط لباسهایش مانده است. باید مرده باشد وگرنه الان اینجا بود تا باقیماندهی ذرت لگدکوب شدهاش را جمع کند. لباسهایش به هیچ دردی نمیخورند مگر اینکه کیسهی پوشال شوند! یک کیسهی پوشال آشنا و خوش صحبت و به نظر من عجیب، ولی به هرحال باز هم یک کیسهی پوشال. »
مترسک گفت:« شنیدهام که از یک بیماری سخت مرده است. »
به نظر روباه این حرف جز خیانت نبود. او خرخر آرامی کرد و گفت:« تو اینطور شنیدهای؟ ولی من چنین چیزی نشنیدهام. مطمئنم که او آنجا، روی آن چوبهی دار مرد. آنقدر از گردنش آویزان ماند تا مرد. همسایههای مرد کشاورز میخواستند گردنش را بشکنند، همانطور که من چند دقیقهی پیش گردن خانم کلاغه را شکستم. »
مترسک که توجهش جلب شده بود، پرسید: « آخر چرا؟ »
روباه جواب داد:« قبل از تولد تو، کشاورز به دهکدهی دیگری رفت تا مقداری بذر ذرت بخرد. وقتی برگشت، به سختی مریض شد اما از ترس مسری بودن بیماریاش، کسی از مردم اطراف به عیادتش نیامد. کشاورز از تبی شدید میسوخت و میلرزید ولی هر طور که بود، جان سالم به در برد و وقتی گمان کرد که خوب شده است، به کنار چاه دهکده رفت تا با همسایگانش احوالپرسی کند. البته دل خوشی از آنها نداشت چون جویای احوالش نشده بودند. اما اتفاق وحشتناکی افتاد. مردمی که آن روز با او ملاقات کردند، چند روز بعد دچار تب و تشنج شدند و چند نفری هم مردند. کسانی که از بیماری جان سالم به در برده بودند، کشاورز را مسئول شیوع بیماری دانستند و در پیاش رفتند. »
مترسک که فهمیدن موضوع برایش سخت بود، پرسید: « در پیاش؟ »
روباه جواب داد: « بله. میگفتند که کشاورز موجب مرگ عزیزانشان شده است. میگفتند به عمد آنها را آلوده کرده است تا افراد خانوادهها کم شوند و نتوانند با کمک هم محصولشان را جمعآوری کنند و فقط محصول ذرت خودش پربار شود. آنها چنگک به دست و تهمت زنان سر درپیاش گذاشتند. کشاورز هنوز آنقدر خوب نشده بود که تند بدود. بنابراین، وسط ذرتها او را گرفتند. خودم دیدم که دستگیرش کردند. لابهلای بوتهها پنهان شده بودم و تماشا میکردم. رفتند که به دارش بزنند. مثل تو که روی این چوب آویزان هستی. کاش میشد برای تماشای اعدام او بمانم ولی یکدفعه طوفان تابستانی درگرفت و من هم به سوراخم فرار کردم. فکر میکنم کارش را تمام کردند و او را کشتند. »
مترسک پرسید:« طلب بخشش نکرد؟ »
روباه جواب داد:« البته که کرد. همه این کار را میکنند. بدون شک، اگر آن کلاغ هم مجال نفس کشیدن داشت، بخشش مرا طلب میکرد. ولی بخشش که شکم را سیر نمیکند، میکند؟ »
مترسک نمیدانست. سعی کرد چشمهایش را ببندد و منظرهی چوبهی دار مزرعهی مجاور را پیش چشمش مجسم کند ولی چشمهایی که روی صورتش کشیده بودند، باز بودند. سعی کرد به حرفهای روباه گوش نکند ولی گوشهایش را باز کشیده بودند. سعی کرد به سینهاش بکوبد ولی نتوانست زیرا موشها توی بدنش لانه کرده بودند و جستوخیز موشها را زیر لباسش حس میکرد و هم از این بابت ناراحت بود و هم شرمنده.
مترسک تا جایی که میتوانست آهسته گفت:« پیشنهاد میکنم یک لانهی دیگر پیدا کنید. در این نزدیکی روباهی هست که دوست دارد در پی موجودات کوچک برود. »
موشها پیشنهادش را پذیرفتند و به جایی امنتر در آن حوالی رفتند. روباه آهسته و خوابآلوده خندید و گفت: « جوانان عاشق نیکوکاریاند. » و دوباره خرناس کشید.
مترسک چاره ی دیگری نداشت مگر چشم دوختن به خانهی کشاورز، به مزارع، به چوبهی دار و به تپهی آن سوی همهی این چیزها. در نظر او اگر دنیا فقط به این دو مزرعه، چوبهی دار، خانه و تپه خلاصه میشد، خیلی غمانگیز بود. از بالای تپه، دختری با یک سگ میآمد. هر دو چالاک و جست وخیز کنان میآمدند. گاهی سگ جلو میافتاد و اینجا و آنجا، رد بوی جانداری را دنبال میکرد. روباه در خوابی عمیق فرورفته بود. چیزی نمانده بود که سگ برسد. مترسک فریاد زد:«بس کن!»
روباه از خواب پرید؛ شق و رق ایستاد، سرش را چرخاند، طوق گردنش مثل برس سیخ سیخ شد و بچه و سگ را دید. غریزهی روباه او را به فرار واداشت و فقط فرصت یافت نگاهی به مترسک بیندازد. انگار میخواست بگوید: « چرا؟ چرا مرا نجات دادی؟ وقتی مرا به این صورتی که هستم قبول نداری، وقتی دنیا را اینطور که هست قبول نداری، چرا به خودت زحمت میدهی؟ »
سگ داشت میرسید و روباه فرصت سوال کردن نیافت و در میان ویرانههای سبز و طلایی مزرعهی ذرت، مثل برقی سرخ رنگ غیبش زد. به قدری با عجله فرار کرد که حتی چکمههای سیاهش را جا گذاشت.
سگ واق واق کرد. ظاهرا" رد قابل ملاحظهای نیافته بود و مترسک هم علاقهای به پرسیدن نداشت. خودش هم نمیدانست چرا روباه را از خطر آگاه کرده است. لباسهایی که با آن مترسک را ساخته بودند، مال مردی مهربان بود یا مردی سنگدل؟ آیا برایش اهمیتی داشت که کشاورز کیست یا کسی که او را ساخته است، چه شخصیتی دارد؟ چه نوع موجودی است؟ چقدر دل و جرئت دارد؟ روحش چگونه است؟
این مسائل آزارش میداد. مترسک به دخترک نگاه کرد که داشت نزدیک میشد. حالا دیگر مطمئن نبود بخواهد بیشتر دربارهی دنیا بداند.
دخترک موهایش را دم اسبی بسته بود. لباسی مناسب و پیشبندی تمیز داشت که در پشت آن پاپیون میخورد. نه گردنبند الماس بدلی داشت و نه چکمههای سیاه چرمی، ولی کفشهایش در نور خورشید بعد از ظهر، برق میزد.
دخترک با صدایی لطیف از سگ پرسید:« در پی چه هستی؟ بوی چیزی را شنیدهای؟ »
سگ دور چوبی که مترسک بر آن بود، چرخید و سرش را بلند و به آن نگاه کرد.
دخترک گفت:« بله، مترسک است. تو چیزی میدانی؟ »
مترسک که در واقع چندان چیزی نمیدانست، جوابی نداد.
دخترک با خودش گفت: «من باید بدانم از کدام راه بروم بهتر است. اینجا دوراهی است و من نمیدانم از این راه بروم یا از آن یکی. »
اما مترسک فقط خانه، مزرعه، چوبهی دار و تپه را میشناخت.
دخترک غرق در فکر ادامه داد:« شاید هم مهم نباشد. ما اینجا را هم انتخاب نکرده بودیم. پس شاید بعد از این هم هر راهی را که انتخاب کنیم، درست باشد. »
مترسک پرسید: « معنایش چیست؟ »
دخترک سبدش را زمین گذاشت. سگ به پشت سبد رفت و همانجا کز کرد. دخترک گفت:« من غریبهام. تصادفی به اینجا آمدهام و راه را نمیدانم. »
مترسک گفت:« منظورم معنی "بعد از این" است. معنی "پیش از این" و "بعد از این" را نمیدانم. معنی " بعد از این" چیست؟ باید مهم باشد. »
دخترک پرسید: « "بعد از این"؟ » و سرش را کج کرد و ادامه داد: « معنیاش این است که وقتی دربارهی چیزی فکر میکنی که می خواهی تصمیمی بگیری. »
مترسک گفت: « اگر نتوانی فکر کنی، میتوانی "بعد از این" داشته باشی؟ »
دخترک جواب داد: « البته. ولی فکر کردن کمکت میکند. »
مترسک گفت:« دلم میخواهد فکر کردن را یاد بگیرم. باید پیش از اینکه دنیا آنقدر برایم سیاه شود که نتوانم آن را تحمل کنم، بیشتر در این باره بدانم. »
دخترک گفت: « اگر دستم برسد، تو را از قلابت آزاد میکنم. »
دست دخترک به او نرسید اما منصرف نشد. او مزرعه را زیر پا گذاشت و به خانهی کشاورز رسید. مترسک دید که دخترک در خانه را زد و چون جوابی نیامد، وارد آن شد. مدتی بعد دخترک با یک صندلی کوچک برگشت و آن را زیر پایش گذاشت و با میخی که مترسک به آن آویزان بود، کمی کلنجار رفت تا بالاخره موفق شد او را آزاد کند. مترسک سر خورد و روی تلی خاک افتاد.
حرکت کردن خوب بود.
مترسک پرسید: « چرا به من کمک کردی؟ »
دخترک جواب داد: « چرا که نکنم؟ » و مترسک چون کم میدانست، جوابی برای این حرف او نداشت ولی خندید چون پرسیدن لذتبخش بود. شاید روزی میرسید که برای سوال دخترک جوابی داشته باشد.
دخترک پرسید: « تو چطور مترسکی سخنگو شدی؟ »
- نمیدانم. تو چطور دختری سخنگو شدی؟
دخترک جواب داد: « دلیلش را نمیدانم. اینطور متولد شدهام. »
مترسک گفت: « من هم همینطور. ولی شنیدهام لباسهایم مال مردی بوده که حالا مرده است. » و داستان کشاورز را برای دخترک تعریف کرد؛ کشاورزی که به یک بیماری مهلک مبتلا شده و آن را به همسایگانش انتقال داده بود. با وجودیکه از پایان ماجرا مطمئن نبود ولی به عمد یا به سهو گفت که همسایههای کشاورز بر سر او ریختند و به تلافی جرمی که مرتکب شده بود، او را دار زدند.
دخترک با تردید به او نگاه کرد و گفت:« چه کسی این داستان چرند را برایت گفته؟ »
مترسک پاسخ داد: « کلاغی که خدا بیامرزدش و روباهی که خدا حفظش کند. »
دخترک غمگین به مترسک نگاه کرد و پرسید: « تو هر چه را که میشنوی، باور میکنی؟ »
مترسک در تایید حرف او گفت:« هنوز زیاد چیزی نشنیدهام. فکر میکنم فقط دو روز از عمرم میگذرد. »
دخترک گفت: « همینجا باش تا صندلی را برگردانم به همانجایی که بود. » و درحالیکه غرق در فکر بود، رفت. سگ هم با خوشحالی دمی تکان داد و در پیاش رفت.
مترسک مطمئن بود که دخترک بازمیگردد و او بازگشت. چهرهاش آرامتر بود. با مهربانی گفت:« نه کلاغ از موضوع خبر داشته و نه روباه. اما من که سواد خواندن دارم، میدانم. نامهای روی میز کشاورز دیدم. نامهای به خط خود او. »
مترسک گفت: « بله؟ »
- نوشته است: « برای همسایههایم. تصور میکنید که من مردهام ولی اینطور نیست. بهار امسال وقتی برای تهیهی بذر ذرت به آن سوی تپه رفتم، به یکی از زنان آنجا دل بستم. در برگشت امیدوار بودم مزرعهام را به سرعت بذرافشانی کنم و برگردم که با او ازدواج کنم و با هم به اینجا بیاییم و زندگی کنیم. ولی بیماری مانع سفرم شد. وقتی مرا گرفتید و به پای چوبهی دار بردید، فکر کردم کارم تمام است. ولی دست تقدیر زندگی را دوباره به من بخشید. طوفان آمد و همهی شما برای نجات جانتان فرار کردید. همان وقت بود که محبوبم را دیدم. او از اینکه برای آوردنش بازنگشته بودم، نگران شده و آمده بود که بفهمد چه شده است. اما با دیدن جمعیت خودش را میان ذرتها پنهان کرده بود. بعد هم با درگرفتن طوفان فرصت را غنیمت شمرد و طنابم را برید و مرا از چوبهی دار پایین آورد. امروز میخواهیم با هم ازدواج کنیم. میخواهم بعد از این، دور از اینجا، برای خودم یک زندگی شاد داشته باشم. دیگر به این مزرعه برنمیگردم. لباسهای نو میپوشم تا مورد پسند محبوبم باشم. لباسهای کهنهام اینجاست. لطفا" با آنها مترسکی بسازید که از ذرتها در برابر کلاغها محافظت کند و به حال همه مفید باشد. ذرتها حالا مال شماست و مادام که به آن نیاز داشته باشید، همچنان مال شماست. خداحافظ! »
اعتماد به نفس مترسک بالا رفت و گفت:« پس صاحب این لباسها مردی بوده که به رفاه حال همسایگانش اهمیت میداده، حتی کسانیکه قصد جانش را داشتند. »
دخترک گفت:« درست است. مردی غیرعادی با قلبی مهربان. »
مترسک گفت: « باید برویم و آن چوبهی دار را که وسط زمین مجاور است، قطع کنیم تا دیگر همسایهها نتوانند از این کارها بکنند. »
دخترک دستش را بالای چشمهایش گذاشت و به آنجا خیره شد و گفت:« آن چوبهی دار نیست. آن تیرک برای توست که وقتی مزرعه آمادهی کشت بعدی شد، تو را رویش بگذارند. »
مترسک پرسید: « پس داستانهای کلاغ و روباه راست نبود؟ »
دخترک جواب داد: « آنها راست میگفتند ولی فقط نمیدانستند که "بعد از آن" چه پیش آمده است. » و لبخندی به مترسک زد و مشغول بازی با خوشهای ذرت شد و با آن عروسکی ساخت و با برگرداندن برگهای آن، دست و پا درست کرد و یک گردنبند الماس بدلی و یک جفت چکمهی سیاه چرمی به او پوشاند.
مترسک منتظر بود تا عروسک حرف بزند. آخر آن عروسک کمتر از او که نبود. او هم از مقداری مواد کشاورزی بیمصرف و چیزهایی مربوط به انسان ها درست شده بود. ولی عروسک نه مثل او حرف زد و نه حرکتی از خودش نشان داد.
مترسک به دخترک گفت: « چرا چیزی به ما نمیگوید؟ چرا من زندهام و او نیست؟ »
دخترک پاسخ داد: « نمیدانم! من هم خیلی جوانم. نمیدانم چرا به این سرزمین عجیب، به جایی که مترسکها حرف میزنند، آمدهام. چیزهای زیادی وجود دارد که من اطلاعی از آنها ندارم. وقتی آمدم، همه جا پر از سروصدا و باد بود. »
مترسک به یاد اولین روز هوشیاری خودش، یعنی پریروز افتاد. سرش را تکان داد. برای اولین بار، در بارهی حقیقت چیزی مطمئن بود، چون خودش آن را تجربه کرده بود. گفت: « رعد و برق. »
دخترک گفت: « بله، رعد و برق، روشنایی و تاریکی، بعد هم یکدفعه از این جا سردرآوردم. جایی که همه چیز آن عجیب است و علتش را هم نمیدانم. مثل آن کلاغ و روباه، هنوز همهی داستان را نمیدانم. اما همین دلیل خوبی است برای رفتن و ادامه دادن. تو اینطور فکر نمیکنی؟ »
مترسک پرسید: « کجا برویم؟ »
- به جلو، ببینیم و یاد بگیریم. از چیزها سردربیاوریم. هرگز همه چیز را به دست نمیآوریم اما شرط میبندم چیزهایی کسب خواهیم کرد. وقتی هم که پیر شدیم، میتوانیم دربارهی اتفاقهای جوانیمان حرف بزنیم.
مترسک پرسید: « اکنون؟ میتوانیم بگوییم اکنون؟ »
دخترک پاسخ داد: « بعد از این. ابتدا باید "قبل از این" و زندگی را تجربه کرد. »
مترسک پرسید: « زندگی چیست؟ »
- حرکت. به جلو رفتن. حالا وقت رفتن است. تو هم با ما میآیی؟
مترسک جواب داد: « بله، برای اینکه بیشتر در این باره بدانم. برای اینکه مغزم آنقدر رشد کند که بهتر بتوانم از اسرار سردربیاورم. شاید از مشتی پوشال و لباس انسان باشم ولی مشتاق هستم که زندگی کنم، "قبل" را تجربه کنم تا بعدها بتوانم دربارهی آن داستانی بگویم. »
دخترک پرسید: « از کدام راه برویم؟ »
مترسک پاسخ داد: « از طرف این مزرعه، آن خانه، آن تپه و آن چوبهی دار نرویم. از جهتی برویم که تاکنون ندیدهایم. »
دخترک گفت: « من هم موافقم. » و عروسک ذرتی را به جا گذاشت تا کودکی آن را پیدا کند. سپس سبدش را برداشت و سگ هم پا به پای او راه افتاد. مترسک که حالا روی زمین آمده بود، فهمید دو مزرعهای که تاکنون تمام دنیایش محسوب میشد، با سنگفرشی از آجرهای زرد از هم جدا شده است.
دخترک گفت: « از این طرف. » بعد او و مترسک سرشان را به همان طرف برگرداندند و رفتند.