داستان دوستان

جایی برای نوشتن و خواندن

داستان دوستان

جایی برای نوشتن و خواندن

عکس‌هایم را نگاه می‌کنم. خیلی با من فرق دارند. از نوزادی تا حالا. انگار نه انگار که منم. توی یک عکس که دیگر خیلی خیلی مسخره‌ام. وقتی دو دندان شیری‌ام همزمان افتاد. اما از پارسال تا حالا دیگر خیلی خیلی تغییر کرده‌ام. یک سال یعنی 365 روز پیش. فقط 365 روز. دلم نمی‌خواهد بزرگ شوم. از همان جا که نشسته‌ام قلقلک و خوابالو را نگاه می‌کنم. هر دویشان دیگر سروصدا نمی‌کنند. رفته‌اند توی پیله‌ی خودشان. فکر کنم خوابِ خواب‌اند.

مامان از توی اتاق داد می‌زند: «حاضر شو. تا پنج دقیقه‌ی دیگر باید حاضر شوی.»

بدنم درد می‌کند. مامانم می‌گوید: «همه باید این دوره را طی کنند. این که دیگر این قدر ناز و ادا ندارد.»

داد می‌زنم: «مگر زور است. دلم نمی‌خواهد به مهمانی بیایم. اصلاً چرا شما همه‌اش زور می‌گویی، هان؟ دوست ندارم خانه‌ی خاله‌ این‌ها بیایم.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۰۰ ، ۱۸:۰۷
farhad hasanzadeh

 

اولین چیزی که در زندگی تشخیص دادید، چه بود؟ حتی قبل از اینکه کلمات را بشناسید؟ خورشید توی آسمان؟ آن قلب طلایی در زمینه‌ای آبی؟ چیزی که روزنه‌ای برای ورود شما به دنیا شد، چه بود؟ وقتی چیزی می‌دانید، پس وجود دارید.

مثل همه‌ی ما، مترسک هم می‌دانست که از مدتی پیش به چیزهایی پی برده است، البته به طور مبهم. در جهان پیرامونش، وجود شکوهی ناپیدا را حس می‌کرد. حتی پیش از آن‌که معنی صدا یا پژواک را بداند، پژواکی از صدایی فراموش شده را می‌شنید. از زمانی که به سرعت گذشته بود و زمانی که سریع می‌گذشت و پیش می‌رفت، چیزهایی می‌دانست. نوری تند به چشم‌هایش می‌خورد. از تهی بودن پشت پیشانی‌اش، رنج می‌کشید. حرکتی وجود داشت؛ صدایی، رنگی، بوی خوشی، ژرفایی و امیدی  وجود داشت. تازه، بفهمی نفهمی در اولین پانزده دقیقه‌ و اوایل این حس بود.

در مقابلش دو مزرعه وجود داشت؛ یکی از آن‌ها پر از ذرت‌های رسیده و دیگری زمینی درو شده و بایر که در وسط آن فقط یک چوبه‌ی دار بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۰۶
farhad hasanzadeh

خوشی زده بود زیر دل قوری خانم

نگاهی کرد یواش یواش

از اون بالا به زیر پاش

قل‌قل می کرد سماور

داغ شده بود بدجوری

از نوک پا تا فرق سر.

قوری خانم دست به کمر

دست دیگه‌اش جلوی سر

افاده داشت قطار قطار

غمزه‌های کشیده و دنباله دار .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۱:۵۸
farhad hasanzadeh

بالاخره وقتی هم رسید که بزرگ شدم. حالا باید تصمیم خودم را می‌گرفتم. تصمیم بگیرم می خواهم چه کاره بشوم. آن روز، یا بهتر است بگویم آن شبی که بزرگ شدم، در زندگیم اهمیت زیادی پیدا کرد. آن قدر مهم شد که همه جزئیاتش برای همیشه به یادم ماند.

 یک ماه مانده بود به شروع تابستان و من ده سالم بود. دو سه ماه دیگر وارد یازده سالگی می‌شدم. متولد مرداد ماه بودم؛ بچه‌ی تابستان. اما از چیزی که فراری بودم همین گرما بود. روزی هم که ناگهان بزرگ شدم داشتیم می‌رفتیم سفر و قرار بود، مثل همه‌ی سال‌های قبل، تا آخر تعطیلی مدارس در یک جای خوش آب و هوا باشیم؛ روستایی در دامنه کوهی نزدیکی‌های اراک. قرار بود از شر گرمای آبادان راحت باشیم و هرصبح تا شب باد سرد به سر و صورت‌مان بخورد و خنکی کیفورمان کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۱۷:۲۵
farhad hasanzadeh

این داستان از برنامه هزارتوی داستان رادیو نمایش انتخاب شده و می‌توانید آن را از این‌جا بشنوید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۱۹
farhad hasanzadeh

اولین باری بود که پا به آن فروشگاه بزرگ می‌گذاشتم. فروشگاهی که آدم توی آن احساس گمشدگی می‌کرد. فروشگاهی که همه چیز داشت. به قول بابا از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد. جان آدمیزاد را می‌دانستم چیست ولی هرچه فکر کردم نتوانستم بفهمم شیر مرغ چه طعم و  رنگ و بویی دارد.

همه چیز دم دست بود. درست برعکس بقالی آقا جواد که با یک یخچال گنده و ویترین دکوری جلویت سد ساخته بود، اینجا می توانستی هرچیزی را لمس کنی و بعد انتخاب. اگر هم نمی خواستی، می گذاشتی سر جایش، بدون اینکه یکی مثل آقاجواد غر بزند و بگوید: « تو که مشتری نیستی، چرا وقت ما را تلف می‌کنی! »

بابا که انگار مرا به فروشگاه پدرش آورده باشد، گفت: « کیف می کنی؟ دریای نعمت اینجاست، دریای نعمت!! از شیر مرغ تا…»

بقیه اش را نگفت. نمی دانم یادش رفت یا اشکال دیگری پیش آمد. ادامه دادم: «جان آدمیزاد.»

گفت: « احسنت! جان آدمیزاد. چیزی توی دنیا نیست که این جا نداشته باشه.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۱۵
farhad hasanzadeh

هویج‌بستنی

 

ما بالا بودیم. بالای پشت‌بام. من دوست نداشتم بالا باشم. بالای پشت‌بام. ولی بابا گیر داده بود که باید با هم کولر را سرویس کنیم. هر وقت گیر می‌داد، تا کله‌ات را به دیوار نمی‌کوبیدی، ول نمی‌کرد. تازه این بار می‌خواست درس «زندگی مشترک» هم بدهد. می‌گفت وقتی زن گرفتی، باید بلد باشی کولرت را سرویس کنی.

گفتم: «عمراً! وقتی زن گرفتم، تلفن می‌زنم سرویس‌کار بیاد کولرم رو کولاک کنه.»

گفت: «چی‌خیال کردی؟ چپان‌چپان پول از می‌گیره. پوست از کله‌ات می‌کنه.»

گفتم: «عیبی نداره. این‌قدر وضعم توپ هست که هم پولش‌رو بدم، هم انعامش رو.»

گفت: «بی‌خود با من بحث نکن. تو حالا حالاها باید درس زندگی بگیری، فهمیدی؟»

هر وقت کم می‌آورد، همین را می‌گفت. بحث و درس را پیش می‌کشید. معلم بود و فکر می‌کرد خانه هم دبستان است که درس بدهد. چاره‌ای نبود جز قبول زحمت. اول از همه فرستادم که از سر خیابان یک بسته پوشال برای کولر 4500 بخرم. بعد گفت جعبه ابزار را بردار و برو پشت‌بام، تا من هم چایم را بخورم و بیایم. گفتم: «سمیه هم می‌آد؟»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۱۵
farhad hasanzadeh