اولین چیزی که در زندگی تشخیص دادید، چه بود؟ حتی قبل از اینکه کلمات را بشناسید؟ خورشید توی آسمان؟ آن قلب طلایی در زمینهای آبی؟ چیزی که روزنهای برای ورود شما به دنیا شد، چه بود؟ وقتی چیزی میدانید، پس وجود دارید.
مثل همهی ما، مترسک هم میدانست که از مدتی پیش به چیزهایی پی برده است، البته به طور مبهم. در جهان پیرامونش، وجود شکوهی ناپیدا را حس میکرد. حتی پیش از آنکه معنی صدا یا پژواک را بداند، پژواکی از صدایی فراموش شده را میشنید. از زمانی که به سرعت گذشته بود و زمانی که سریع میگذشت و پیش میرفت، چیزهایی میدانست. نوری تند به چشمهایش میخورد. از تهی بودن پشت پیشانیاش، رنج میکشید. حرکتی وجود داشت؛ صدایی، رنگی، بوی خوشی، ژرفایی و امیدی وجود داشت. تازه، بفهمی نفهمی در اولین پانزده دقیقه و اوایل این حس بود.
در مقابلش دو مزرعه وجود داشت؛ یکی از آنها پر از ذرتهای رسیده و دیگری زمینی درو شده و بایر که در وسط آن فقط یک چوبهی دار بود.