عکسهایم را نگاه میکنم. خیلی با من فرق دارند. از نوزادی تا حالا. انگار نه انگار که منم. توی یک عکس که دیگر خیلی خیلی مسخرهام. وقتی دو دندان شیریام همزمان افتاد. اما از پارسال تا حالا دیگر خیلی خیلی تغییر کردهام. یک سال یعنی 365 روز پیش. فقط 365 روز. دلم نمیخواهد بزرگ شوم. از همان جا که نشستهام قلقلک و خوابالو را نگاه میکنم. هر دویشان دیگر سروصدا نمیکنند. رفتهاند توی پیلهی خودشان. فکر کنم خوابِ خواباند.
مامان از توی اتاق داد میزند: «حاضر شو. تا پنج دقیقهی دیگر باید حاضر شوی.»
بدنم درد میکند. مامانم میگوید: «همه باید این دوره را طی کنند. این که دیگر این قدر ناز و ادا ندارد.»
داد میزنم: «مگر زور است. دلم نمیخواهد به مهمانی بیایم. اصلاً چرا شما همهاش زور میگویی، هان؟ دوست ندارم خانهی خاله اینها بیایم.»